گفت‌وگو

ترجمه‌های پویان حسن‌آبادی

واکنش‌های توئیتری به نوبل ادبیِ باب دیلن

توئیتر در سال‌های اخیر بیش از هر چیز جایی برای اظهار نظر بوده. کافیست خبری در اینترنت منتشر شود تا کاربران توئیتر برایش یک #هشتگ بسازند و شروع به صحبت کنند.
بهانه‌ی این مطلب، انتخاب غیرمنتظره‌ی آکادمی نوبل سوئد برای نوبل ادبیات امسال است. آکادمی پنجشنبه‌ی هفته‌ی گذشته اعلام کرد که باب دیلَن، خواننده و ترانه‎سرای آمریکایی، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات 2016 است. با این توئیت1:

خبر فوری #جایزه_نوبل 2016 ادبیات اهدا شد به باب دیلن "به‌خاطر خلق تصاویر شاعرانه‌ی نو در فرهنگ رایج و غنی ترانه‌های آمریکایی".
- The Nobel Prize (@NobelPrize)

http://s9.picofile.com/file/8271217318/Bob_Dylan_Header.jpg


این خبر برای خیلی از مردم شگفت‌آور بود، اما بعضی را دلخور کرد:

احساسات من نسبت به #جایزه_نوبل ادبیات تو شکلکِ http://emojipedia-us.s3.amazonaws.com/cache/52/1c/521cb1aa7c1c366b8245c04adffa89bd.png خلاصه میشه. امروز برای رفقای سفیدی که کتاب نمی‌خونن عجب روزیه!
- Porochista Khakpour (@PKhakpour)

از یه کم باب دیلن گوش دادن خوشم میاد ولی این‌که برنده‌ی نوبل ادبیات شده یه جورایی به همَم ریخته.
- Morgan Jerkins (@MorganJerkins)

هنوز نتونستم نوبل ادبیاتِ باب دیلن رو هضم کنم. این همه رمان‌نویس شایسته چی می‌شن...
- Pamela Paul (@PamelaPaulNYT)

کاملاً کمیته‌ی نوبل رو درک می‌کنم. کتاب خوندن سخته.
- Gary Shteyngart (@Shteyngart)

عرصه‌ی فرهنگی ادبیات اون‌قدر گسترده‌ست که شرم‌آوره. ظاهراً موزیسین‌ها هنوزم راه‌های تازه برای شناخته شدن دارن. #جایزه_نوبل
- Rob Spillman (@robspillman)

بعضی‌ها درباره‌ی تصمیم کمیته‌ی نوبل جوک ساختند:


داوران جایزه‌ی نوبل: «یعنی بازم باید جایزه رو به یه بلاروسیِ گمنام بدیم؟» *سکوت* «خب، دیدنِ باب دیلن باید جالب باشه.»
- Jim Waterson (@jimwaterson)

باب دیلن قبل از 2016 نتونست نوبل ادبیات رو ببَره، چون پنجاه سال طول کشید تا اعضای آکادمی بفهمن داره چی میگه.
- retrocrush (@retrocrush)

برای باب دیلن خوشحالم. #یعنی‌میشه‌من‌هم‌گرَمی‌ببرم؟
- Jodi Picoult (@jodipicoult)

دیلن: «متشکرم، فکر کردم بهتر است سخنرانی‌ام را به‌صورت یک ترانه ارائه کنم» [ترانه شروع می‌شود] [سکوت مرگبار] عضو کمیته: مطمئنین این همون باب دیلنیه که ما می‌خوایم؟
- YOUNG DRO OVER DYLAN (@edsbs)

فکر نکنم کسی بیشتر از خودِ باب دیلن شوکه شده باشه.
- Sara Novic (@NovicSara)

سالِ 2016 هر چی که نباشه، لااقل مسخره‌ست.
- E. Alex Jung (@e_alexjung)

البته همه‌ی واکنش‌ها هم منفی نبود. بعضی‌ها خیلی هم از این انتخاب راضی بودند:


مطمئنم خیلی‌ها واکنش‌های جالبی به جایزه‌ی نوبل باب دیلن خواهند داشت. واکنشِ من یک لبخند بزرگ بود. خیلی هم خوب.
- Mark Harris (@MarkHarrisNYC)

(تعجبی نداره که) من مشکلی با این جایزه ندارم. گسترش دادن مرزهای ادبیات خوبه و این‌که ترانه‌ها ارزش ادبی داشته باشن چیز خوبیه.
- Isaac Fitzgerald (@IsaacFitzgerald)

عصبانیت نویسنده‌ها رو کاملاً درک می‌کنم. اما در کل طرفدارِ برداشت‌های کلی و گسترده از "ادبیات"ام. ترانه‌های باب دیلن از بهترین نمونه‌هان.
- Terrify Ng (@pronounced_ing)

همین که باب دیلن به‌خاطر بردن جایزه‌ی نوبل به صدر اخبار اومده، نه به‌خاطر کشته شدن به‌دست یه دلقک، جای شکر داره.
- Lauren Duca (@laurenduca)




پیشنهاد می‌کنم این ترانه را که از مشهورترین ترانه‌های باب دیلن است بشنوید. متن این ترانه در این لینک موجود است.


1. در ترجمه‌ی توئیت‌های کاربران سعی کردم املا، انشا و علامت‌گذاری آن‌ها را حفظ کنم.

۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

ژان میشل ژار: ادوارد اسنودن قهرمان دوران ماست

پنج سال پیش، پدر و مادر ژان میشل ژار که مدت‌ها پیش از یک‌دیگر طلاق گرفته بودند، به فاصله‌ی چند ماه درگذشتند، بعد هم مرگ ناشر و دوست نزدیکش اتفاق افتاد. ژار می‌گوید «برایم دوران سختی بود.» او ماه‌ها به مرگ خودش فکر می‌کرد، و بیش از آن، به گذر زمان، به معنای این‌ها برای کسی که تازه شصت سالگی را پشت سر گذاشته.

http://media.boingboing.net/wp-content/uploads/2016/04/1035x581-Jean-Michel-Jarre-Edward-Snowden-video-call-01.jpg

او به کاری نیاز داشت که حواسش را از این موضوعات پرت کند، و به‌این‌ترتیب آهنگساز پیشرو سبک الکترونیک که در سال 1976 با آلبوم اکسیژن الگوی یک نسل از موزیسین‌ها شده بود، دل به دریا زد و پروژه‌ای جدید شروع کرد. می‌خواست بلندپروازانه‌ترین کارش را ارائه دهد.
می‌گوید: «می‌خواستم با کسانی که برایم الهام‌بخش بودند کار کنم. همه‌ی ما درباره‌ی این‌جور آدم‌ها خیال‌پردازی‌هایی می‌کنیم، قهرمان‌هایمان... شما این‌طور نیستید؟ به خاطر همین سراغ وکلا یا مدیربرنامه‌هایشان نرفتم، مستقیم اقدام کردم، خودم و خودشان.»
او برای پیت تاونزند، لوری اندرسون، پرایمال اسکریم، موبی و پیچِز دعوت‌نامه فرستاد. به جان کارپنتر، آهنگسازِ سینما، و لانگ لانگ پیانیست کلاسیک ایمیل داد؛ همین‌طور به گروه دونفره‌ی اِیر فرانسه که در سبک الکترونیک کار می‌کنند، و گروه پرسروصدای بریتانیاییِ فاک باتنز.
ژار با خنده می‌گوید: «همه‌شان قبول کردند! انتظارش را نداشتم. پروژه بزرگ‌تر از آنی شد که فکرش را می‌کردم، و به جای یک آلبوم، دو تا شد.»
اولین محصول این همکاری‌ها سال پیش در آلبوم الکترونیکا 1: ماشین زمان منتشر شد که منتقدان با نقدهای مثبت از آن استقبال کردند. دومی، الکترونیکا 2: قلب هیاهو ماه بعد منتشر خواهد شد. این یکی هم مثل آلبوم قبلی پر از صداهای متنوع و مختلف است. آهنگ «انگلیس آجری»1 که ژار با پت شاپ بویز ساخته، به‌نظر بخشی از آلبوم جدید خود آن‌ها می‌آید؛ آهنگ «سیرک»2 که با سیریِسمو، آهنگساز آلمانی ساخته شده مثل موزیک متن یک برنامه‌ی تلویزیونی ژانت استریت پورتر3 از سال 1987 است؛ و جولیا هولتر قطعه‌ی «این موجودات»4 را به‌طرزی ترسناک مینیمال ساخته، طوری که بیشتر به شبح‌ها می‌آید تا انسان‌ها.
ژار، نشسته در بارِ یک هتل در غرب لندن، در حالی که پیشنهاد نوشیدنی را رد می‌کند و با خلال دندان ویولن می‌زند، می‌گوید: «راستش در آغاز از همکاری با این همه آدم می‌ترسیدم. فکر می‌کردم شاید کار کردن با آدم‌هایی تا این حد متفاوت مثل هانس زیمر، گری نومن و مَسیو اتک سخت باشد. اما این‌طور نبود. در موسیقی الکترونیک روابط حرف اول را می‌زند؛ برای همین اینترنتی کار نکردیم. برای دیدن تک‌تک‌شان سفر کردم ـــ به لندن رفتم، به نیویورک، بریستول، برلین، لُس‌آنجلس. از این‌که این آدم‌ها درها را به رویم باز کرده بودند انگیزه گرفته بودم و حاضر بودم با ریسک‌کردن‌هایشان همراه شوم. مثل این بود که پیش هم‌دیگر لخت شویم، که اصلاً کار ساده‌ای نیست ـــ هست؟»
او تا جایی پیش رفته که در قطعه‌ی «خروج»5 با مشهورترین افشاگر جهان، ادوارد اسنودن، همکاری کرده است. زمانی که ما برای این مصاحبه ملاقات کردیم، این موضوع هنوز به دلایلی نامشخص رازی شدیداً مخفی و تحت محافظت شدید بود. ژار بعد از آن گفته است: «ادوارد بدون شک قهرمان دوران ماست.» «خروج» یک قطعه‌ی تکنو با هیجانی مثل فیلم‌های جیسون بورن است، و اسنودن (خوشبختانه) نه در حال خواندن بلکه در حال صحبت در آهنگ است و از همان حرف‌های جنجالی خودش می‌زند.

http://i.cbc.ca/1.3574663.1462849928!/fileImage/httpImage/image.png_gen/derivatives/16x9_1180/edward-snowden-jean-michel-jarre-song.png

اسنودن درباره‌ی این همکاری گفته است: «همیشه موسیقی الکترونیک برایم تحسین‌برانگیز بوده است.»
ژان میشل ژار در سال 1948 در لیون متولد شد و در آهنگسازی موسیقی تحصیل کرد. بعدها در بیست‌سالگی محض تفریح وارد موسیقی راک شد و مدت کوتاهی چهره‌ی اصلی یک گروه پانک اصیل به‌نام داست‌بینز6 بود. او هیچ‌گاه علاقه‌ی چندانی به خوانندگی نداشته ـــ می‌گوید تنها باری که خوانده از پشت میکروفون تغییر صدا بوده ـــ و هدف اصلی‌اش در موسیقی ساختن پلی بین سبک الکترونیک و پاپ بوده است. او می‌گوید: «اصل، ملودی است؛ اما دنیای آوانگارد هیچ‌گاه برای آن اهمیتی قائل نبوده است.»
آلبوم‌های آغازین او که حاوی آزمایش‌هایش با سینتی‌سایزر بود فروش ناامیدکننده‌ای داشت. این روند در تلاش بعدی‌اش با آلبوم اکسیژنِ سال 1976 تغییر کرد، آلبومی که با حالت مالیخولیایی و افسانه‌وار خاصش بیشتر مخدّرِ آلبوم‌های الکترونیک بود تا اکسیژن‌شان. همه‌ی ناشرهای بزرگ موسیقی، اکسیژن را رد کرده بودند. «آن‌ها می‌گفتند نه تحرکی دارد و نه خواننده‌ای، هر کدام از آهنگ‌ها هم ده دقیقه طول می‌کشد!» این آلبوم که در نهایت توسط یک شرکت مستقل منتشر شد، دوازده میلیون نسخه فروش رفت و از سازنده‌اش یک شخصیت بی‌بدیل در زمینه‌ی موسیقیِ الکترونیک ساخت: یک سوپراستارِ شناخته‌شده. به‌هرحال موفقیت مسیر راحتی ندارد.
«اکسیژن و به دنبال آن ایکوئیناکس در 1978 همه چیز را برای من عوض کردند ـــ از لحاظ مالی، و از لحاظ اجتماعی. کلی دوست جدید پیدا کردم، دوستان قدیمی زیادی را هم از دست دادم. مثل سرگیجه بود، خیلی عجیب‌وغریب بود. و البته، بعد از آن هم کنسرت‌ها شروع شد.»
ژار همیشه شیفته‌ی حالت تئاتری اپرا بود، و وقتی می‌خواست خودش زنده اجرا کند اصرار داشت کاری به همان عظمت انجام دهد. «دو ساعت تماشای یک مرد که پشت سینتی‌سایزر نشسته چندان لطفی ندارد، مگر نه؟ من تحت تأثیر فیلم‌های استنلی کوبریک بودم و در واقع می‌خواستم یک نمایش باشکوه بسازم.»
اجراهای زنده‌ی او، که کم پیش می‌آمد حبس در استادیوم را تحمل کنند، واقعاً همان چیزی بودند که می‌گوید. او اولین هنرمند پاپ غربی بود که بعد از انقلاب چین در آن کشور کنسرت داد. در کنسرت سال 1988 در بندرگاه نوساز لندن، آتش‌بازی‌ای راه انداخت که روی دست مراسم سال نو بلند می‌شد و وقتی در سال 1997 در میدان سرخ مسکو اجرا داشت، سه‌ونیم میلیون نفر به آن‌جا آمدند.
با حسرت آه می‌کشد و می‌گوید: «اجراها روزبه‌روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. مثل این بود که یک‌شبه اینک آخرالزمان را بسازی: فوق‌العاده خسته‌کننده بود. خیلی طول کشید تا بفهمم کمتر، بهتر است.»
ژار امسال در بریتانیا تور برگزار خواهد کرد، و اجراها در فضاهای سرپوشیده و قابل کنترل خواهند بود. می‌گوید: «برایم سخت است، چون کمی از مکان‌های بسته هراس دارم.»
ژان میشل ژار برخلاف هنرمندان الکترونیک که از او تأثیر گرفتند، زندگی‌ای شبیه ستاره‌های راک قدیم داشته است. سه بار ازدواج کرده که معروف‌ترین‌شان ازدواجش با شارلوت رمپلینگِ بازیگر بود (که در 1997 جدا شدند). سه فرزند بزرگ دارد ـــ دو پسر و یک دختر، که به‌ترتیب شعبده‌باز، فیلم‌‍ساز و طراح هنری شده‌اند ـــ و در 67 سالگی قیافه‌اش به آدم‌های پنجاه‌وخرده‌ای‌ساله می‌مانَد. جورج کلونی7 می‌میرد برای این‌که در این سن چنین قیافه‌ای داشته باشد.
او می‌گوید موسیقی زندگی خوبی برایش ساخته، اما خیلی چیزها را هم از او گرفته است.
«به هر کسی که می‌خواهد وارد موسیقی شود می‌گویم اگر هدف‌تان در زندگی خوشبختی است، موسیقی‌دان نشوید. نمی‌خواهم غر بزنم چون می‌دانم که به‌اندازه‌ی کافی مورداحترام هستم، اما کنسرت و موسیقی یک اعتیاد است، یک مخدر قوی. دنبال موسیقی رفتن، آن‌قدر زندگی‌تان را می‌خورَد که جایی برای چیز دیگری باقی نمی‌گذارد. اگر همراهی پیدا کنید که این را درک کند شانس آورده‌اید، اما حتی در آن صورت هم او فقط مدت کوتاهی درک‌تان خواهد کرد و بعدش ـــ خودتان می‌دانید ـــ کار سخت می‌شود.»
آهی دیگر می‌کشد و لحظه‌ای به‌نظر فوق‌العاده مأیوس می‌آید. «از بیرون، زندگی هنرمندها رؤیایی به‌نظر می‌رسد، اما زوایای خیلی تیره‌تری در آن وجود دارد. اهالی موسیقی، موسیقی کار می‌کنند چون تنها کاری است که می‌توانند انجام دهند. فکر می‌کنم من هم همین‌طورم. هیچ کار دیگری نمی‌توانم بکنم.»

منبع: The Independent | ایندیپندنت

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی


افزوده‌ی مترجم:
ادوارد اسنودن در آهنگ «خروج» می‌گوید:
«تکنولوژی در اصل قرار بود حریم شخصی رو امن‌تر کنه. اما [امروز] مسئله اینه که اطلاعات شخصی ما که تو اینترنت جابه‌جا می‌شه یا تو دستگاه‌های شخصی‌مون ذخیره شده، با نوشته‌های دفترچه خاطرات‌مون  چه فرقی داره؟
می‌دونین، به نظرم گفتن این‌که حریم شخصی مهم نیست چون چیزی برای مخفی کردن نداریم، مثل اینه که بگیم اگه لال شیم مهم نیست، چون حرفی برای گفتن نداریم.
این به یه ساختار پیچیده‌ی اجتماعی برمی‌گرده. حق دادنی نیست، گرفتنیه.
اگه این امروز برای شما اهمیتی نداشته باشه، ممکنه کم‌کم برای کل مردم، کل جامعه بی‌اهمیت بشه، و طرز زندگی تو آینده رو تغییر بده.
اگه خودتون جلوش رو نگیرین، کی باید این کارو بکنه؟»
این آهنگ را می‌توانید از این لینک بشنوید.




1. Brick England
2. Circus
3. Janet Street Porter
4. These Creatures
5. Exit
6. The Dustbins
7. George Clooney

۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

فریبا وفی: نوشتن کلیشه‌بردار نیست

فریبا وفی نویسنده‌ی ایرانی متولد تبریز، رمان‌ها و مجموعه داستان‌های متعددی نوشته و منتشر کرده است که به زبان‌های خارجی از جمله انگلیسی، آلمانی، روسی و ایتالیایی هم ترجمه شده‌اند. اولین داستان چاپ‌شده‌ی او «راحت شدی پدر» بود که در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه منتشر شد. او از موفق‌ترین نویسندگان زن ایرانی است و رمان‌های پرفروشی از جمله پرنده‌ی من، رویای تبت و رازی در کوچه‌ها را در کارنامه دارد. اخیراً هم مجموعه داستان بی‌ باد بی پارو از او در نشر چشمه به چاپ رسید. این مصاحبه را سایت قنطره به‌مناسبت ترجمه‌ی رمان «ترلان» به زبان آلمانی انجام داده و من با اجازه‌ی خانم وفی آن‌را برای اولین بار به فارسی برگرداندم. از ایشان بسیار متشکرم.


http://s9.picofile.com/file/8268038468/Vafi.jpg


خانم وفی. قهرمان رمان شما «ترلان»، از یک سو پر از امیدِ روزهای اول پس از انقلاب اسلامی است و از سوی دیگر با وضع مالی سختی روبه‌روست و تصمیم می‌گیرد پاسبان شود. خواننده‌ها نمای نزدیکی از دنیای شگفت‌انگیز و در عین حال پرتناقض دانشجویان نظامی زن می‌بینند. آیا شما خودتان این ماجرا را تجربه کرده‌اید؟
ــ نه، من به‌عنوان نویسنده نمی‌توانم صرفاً به بازگویی تجربیات خودم اکتفا کنم. معمولاً داستان‌هایم را بر اساس آدم‌هایی که زمانی می‌شناخته‌ام می‌نویسم ــ شخصیت‌های اصلی «ترلان» هم از همین دست بودند. با وجود این، داستان‌ها معمولاً نقاط غیرمنتظره‌ای دارند که من پیش‌بینی نکرده‌ام. شخصیت‌ها زندگی خودشان را می‌سازند؛ چیزی که حتی خود من را هم شگفت‌زده می‌کند. فکر می‌کنم در این موضوع، دیدگاه شخصی نویسنده اهمیت دارد. زندگی خود من هم الهام‌بخش است، اما قطعاً خیلی کنترل‌شده و محدود.

شما در زمان انقلاب 1979 خانم بسیار جوانی بودید. از آن زمان تا کنون نقش زنان در جامعه‌ی ایران چه تغییری کرده است؟
ــ هویت زنان ایران در سال‌های اخیر خیلی عوض شده؛ این برای کسانی که با جامعه‌ی ایرانی آشنا هستند روشن است. این تغییر در سطوح گوناگونی رخ داده است: شاید بتوان گفت بزرگ‌ترین تغییر، افزایش اعتماد‌به‌نفس زنان بوده که همه‌جا حس می‌شود.

سرگذشت خود شما هم یک مثال جذاب است: بعد از پایانِ مدرسه‌تان در جاهای مختلفی کار کردید، بعد خانواده تشکیل دادید، و حالا یکی از موفق‌ترین نویسندگان زن ایران هستید. این در فضای فرهنگی تهران چندان معمول نیست.

ــ خب، مردم تصویری کلیشه‌ای از نویسندگان دارند. خود من هم مدتی طولانی دنبال رسیدن به آن کلیشه‌ی نویسندگی بودم. اما بعداً فهمیدم که نوشتن به خودیِ خود فضایی‌ست که آدم با کلیشه‌ها در آن به جایی نمی‌رسد. نوشتن کلیشه‌بردار‌ نیست.

از کِی نوشتن را شروع کردید؟
ــ من نوشتن را حتی زمانی که نوجوان بودم دوست داشتم. همیشه انشاهایم در مدرسه نمره‌ی خوبی می‌گرفت. روزی شهردار شهرمان به مدرسه آمد و معلم انقلابی‌مان از ما خواست گزارشی از بازدید او بنویسیم. روز بعد پرسید که کسی چیزی نوشته است؟ من دستم را خجالت‌زده بالا بردم ــ در کل کلاس فقط من این‌کار را کرده بودم. بعد رفتم پای تخته و گزارشم را خواندم، و معلم خیلی مرا تشویق کرد. از آن روز تصمیم گرفتم نوشتن را جدی‌تر بگیرم. آن موقع من تازه کتاب‌های صمد بهرنگی و چند رمان روسی را کشف کرده بودم و می‌خواندم. آن‌ها خیلی بر من تأثیر گذاشتند و مرا به نوشتن ترغیب کردند.



تصویری از جلد ترجمه‌ی آلمانی کتاب ترلان (انتشارات Sujet)

فریبا وفی در رمان «ترلان» می‌نویسد «پاسبان شدن بهتر از خیلی چیزها نشدن است»: قهرمان رمان می‌خواهد نویسنده شود، اما شرایط بحرانی مالی‌اش پس از انقلاب اسلامی، باعث می‌شود به‌عنوان دانشجو وارد نیروی پلیس شود.


در «ترلان» یک فعال اجتماعی به‌نام رضا به قهرمان داستان توصیه‌ای راجع به نوشتن داستانش می‌کند. او می‌گوید در آن «احکام کلی درباره‌ی انسانیت» بگنجاند. این بسیار یادآور زبان ایدئولوژیک دهه‌ی 1970 است. آیا آن طرز نوشتن کهنه شده است؟
ــ نه، حرف زدن از انسانیت هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود ــ شاید زبان متحول شود، یا تفکر مردم راجع به نظریات مختلف تغییر کند. روشی که ما برای بیان خودمان انتخاب می‌کنیم عوض می‌شود. نظریات و اصطلاحات از حالتِ شعاری فاصله می‌گیرند و متمرکزتر می‌شوند.

شما در تبریز، شهر آذریِ شمال غرب ایران، به‌دنیا آمدید و مدتی طولانی آن‌جا زندگی کردید. زبان مادری شما ترکیِ آذری‌ست. آیا به آذری هم می‌نویسید؟خمیده
ــ تا به‌حال این کار را نکرده‌ام. همیشه خواسته‌ام آذری بنویسم و امیدوارم روزی این کار را انجام دهم. گاهی اوقات وقتی دارم فارسی می‌نویسم، متوجه می‌شوم که بخشی از آنچه می‌شد در زبان مادری‌ام بیان کرد دارد از انگشتانم سُر می‌خورد. مثل خوابی که وقتی تعریفش می‌کنی، بخشی از آن گم می‌شود... همیشه یک چیزی کم است.

از سبک شما معمولاً به‌عنوان سبک واقع‌گرا یاد می‌شود. شما نه‌تنها روابط پیچیده را دقیق توصیف می‌کنید، بلکه به مشکلات آن رابطه‌ها و دلایل بروز آن‌ها هم خیلی رُک اشاره می‌کنید. آیا وقت زیادی صرف پروراندن زبان ادبی خودتان کرده‌اید؟
ــ نه، واقعاً نه؛ همیشه سعی کرده‌ام به ساده‌ترین شکل ممکن بنویسم. به‌نظرم سبک نویسنده بستگی به نگاهش به زندگی دارد. به خاطر همین است که دیدگاه شخصی نویسنده خیلی اهمیت دارد. نمی‌توان حرفِ نوشته‌شده در رمان را از طرز بیانش جدا کرد. اما من استراتژی خاصی برای طرز نوشتنم ندارم. من همان‌طور می‌نویسم که دنیا، جامعه و آدم‌هایش را می‌بینم. البته زبان نوشته باید با دقت زیاد بازبینی شود، باید دقیق باشد و یک حس را منتقل کند؛ هیچ راه دیگری برای رسیدن به عمق آنچه خلق کرده‌ایم وجود ندارد. داستان‌ها اگر بیان دقیق نداشته باشند، در حد گزارش تخیلی باقی می‌مانند.

شما معمولاً درباره‌ی روابط خانوادگی می‌نویسید. همه جور خانواده در ایران پیدا می‌شود، از خانواده‌ی کاملاً سنتی گرفته تا «ازدواج سفید» ــ زندگی با هم بدون گواهی ازدواج. شما  کدام جنبه‌ی زندگی روزمره را در داستان‌هایتان به تصویر می‌کشید؟
ــ رمان‌های من روی بحران‌های شبکه‌ی اجتماعی خانواده تمرکز دارند، بر ساختارهایی که روابط بین اشخاص را از بین می‌برند، چه این خانواده سنتی باشد و چه مدرن. من سعی می‌کنم ذات‌شان را درک کنم و نقدشان کنم. زنان در جمعی که ما اسمش را خانواده می‌گذاریم، سعی می‌کنند در برابر فشار و خشونتی که معمولاً علیه‌شان وجود دارد مقاومت کنند، تا شاید به‌نوعی به هویتی مستقل دست یابند. این زنان نگاهی فارغ از پیش‌داوری‌ها به نقش‌هایی که برای‌شان تعیین شده می‌اندازند و سعی می‌کنند خودشان نقش خود را انتخاب کنند.


منبع: Qantara

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

آتوسا مشفق: هیچ چیز مرا از نوشتن بازنمی‌دارد

سایت‌های ایرانی پر شده است از این خبر: یک نویسنده‌ی ایرانی به‌نام آتوسا مشفق وارد لیست نامزدهای نهایی جایزه‌ی بوکر شده است! اما آتوسا مشفق همان‌قدر ایرانی است که آن تایلر.
کتاب هولناک او، آیلین، با استقبال منتقدان آمریکایی روبه‌رو شده و اسکات رودین (کارگردانِ شبکه‌ی اجتماعی) می‌خواهد نسخه‌ی سینمایی آن را بسازد.
او در این مصاحبه با گاردین از خانواده‌اش، از آیلین، از شباهت شخصیت‌هایش به خودش، و از چگونگی نوشتن این کتاب می‌گوید.


https://i.guim.co.uk/img/media/785db36f5900f5754e3d830b502dfd145efd1cbf/20_155_4198_2522/master/4198.jpg?w=725&q=55&auto=format&usm=12&fit=max&s=4ddb46c50f3310f5a53e2df431a81e7c


این کتاب چگونه نوشته شد؟
من آن‌ را یک تجربه می‌دانم؛ تجربه‌ی این‌که آیا می‌توانم کتاب تجاری‌ای بنویسم که برای مردم معمولی خواندنی باشد. فکر کردم بهتر است این کار را بکنم چون شدیداً بی‌پول بودم. یک تجربه‌ی عملی بود اما یک محدودیت مسخره هم برای پروژه تعیین کرده بودم. حالا سوال این بود: اساس یک رمان چیست؟ خب، این هر روز تغییر می‌کند اما در آن لحظه برای من اساس یک رمان، داستانی خوب بود که خواننده بتواند با روح و روانِ راوی احساس نزدیکی کند و چیزی فوق‌العاده جالب در آن اتفاق بیفتد. اولین پیش‌نویس کار را در کمتر از دو ماه نوشتم. بعد حدود شش ماه دستش نزدم. آن‌وقت سه بار بازنویسی‌اش کردم. خوشم می‌آید که یک سبک جاافتاده را پیش بگیرم و بعد سروته‌اش کنم. واقعاً تصمیم نگرفته بودم رمان نوآر بنویسم، حالا هم دقیقاً نمی‌دانم این کار را کرده‌ام یا نه.

جرقه‌ی اولیه‌ی داستان چه بود؟
خودِ آیلین نبود... لی پُلک بود، پسر داستان. شخصیت او بر اساس زندگی واقعی مرد جوانی بود که پدرش را کشته بود و محکوم به حبس ابد بدون آزادی مشروط شده بود. پدرش با او بدرفتاری کرده بود و مادرش هم در این سوءاستفاده همدست پدرش بود. وقتی نشستم این رمان را بنویسم، پیش خودم گفتم: وحشتِ ماجرا و هیجانِ چیزهای مربوط به آن، مرا پابند این کار نگه می‌دارد.

کِی و کجا آیلین اولین نفسش را کشید؟
آیلین مثل من در نیوانگلند به دنیا آمد. شخصیت و علایقش برایم آشنایند، هرچند خانواده‌ی من هیچ شباهتی به خانواده‌ی او ندارند. او ذاتاً با این ایده سازگاری نداشت که چون آمریکایی هستی باید خوشحال باشی... (می‌خندد). این مشکل برای زن‌ها چیز عجیبی نیست اما وقتی آدم روشنفکری باشی و از پدرسالاری خوشت نیاید رنگ‌وبوی خاصی پیدا می‌کند.

آیلین به طرز ناهنجاری شیفته‌ی ظاهر خودش است ــ این از بدبختی‌اش است، نه؟
مردم به من می‌گویند آیلین چقدر دیوانه‌ست! ــ من که او را کاملاً عادی می‌دانم. شیفتگی‌اش به بدنش، ظاهرش، علایق جنسی‌اش... همه‌ی این‌ها، وقتی او به یک زندگی ملال‌آور محکوم است، عادی‌اند.


آیا خودتان رمان نوآر می‌خوانید؟ مرید هیچکاک‌اید؟ چه نویسنده‌هایی برای‌تان الهام‌بخش‌اند؟
من عاشق هیچکاکم... در تمام عمرم یک رمان نوآر هم نخوانده‌ام... چارلز بوکفسکی، کارهای قدیمی جویس کارول اوتس...

همیشه می‌دانستید که نویسنده‌اید؟
از دوازده سالگی می‌دانستم نویسنده‌ام. متعهد بوده‌ام به این که بهتر شوم و بفهمم چه نوع کاری می‌خواهم انجام دهم. کارم را با نویسندگی تجربی نثر شروع کردم. در یک دوره‌ی نویسندگی خلاق در دانشگاه براون شرکت کردم که عالی بود ــ و تجربی. تازه چهار پنج سال است که از پلات برای داستان استفاده می‌کنم.

اسم غریبی دارید. خانواده‌تان اهل کجا هستند؟
پدرم ایرانی است، مادرم کروات.  آن‌ها در مدرسه‌ی موسیقی بلژیک هم‌دیگر را دیدند. پدر ویولونیست است، مادر ویولا می‌نوازد. آن‌ها می‌خواستند در ایران زندگی کنند اما نشد. من در 1981 در بوستون به دنیا آمدم و در نیوتون بزرگ شدم. می‌گویند نیوتون امن‌ترین شهر آمریکاست و احتمالاً بیشترین سرانه‌ی روانپزشک را دارد. شهر مرفهی است، هرچند خانواده‌ی من مرفه نبود. فکر می‌کنم دلیل شیفتگی من به آدم‌های مشکل‌دار و ضعیف، بزرگ شدنم در نیوتون است. این تجربه‌ی خود من بوده. از خودم می‌پرسیدم چرا حس می‌کنم احمقم؟ در مدرسه همیشه احساس حماقت می‌کردم.

مهم‌ترین چیزی که آن‌جا یاد گرفتید چه بود؟
یاد گرفتم در ذهنم به هیچ کس اعتماد نکنم. چیزی که در مدرسه یاد گرفتم این بود: گور پدر مدرسه! فقط در دو سال اخیر بوده که به‌اندازه‌ی کافی احساس قدرت داشته‌ام و اعتمادبه‌نفس پیدا کرده‌ام و توانسته‌ام بیشتر به خودم فکر کنم تا صدهزار نفر آدمِ گذشته. چیز دیگری که در مدرسه یاد گرفتم این بود که مدرسه فقط مدرسه است، تمام زندگی نیست.

در کتاب‌تان نوشته‌اید: «کسانی که خیلی درگیر زندگی‌اند خانه‌ی به‌هم‌ریخته‌ای دارند.» آیا این در مورد خودتان هم صدق می‌کند؟ و دیگر این‌که چگونه آشفتگی را روی کاغذ می‌آورید؟
من از لحاظ مرتب بودن یا به‌هم‌ریختگی حد وسط هستم. از خانه‌ی تمیز خوشم می‌آید. اما موقع نوشتن، آن‌چه به‌نظر آشفتگی می‌آید، نتیجه‌ی وسواس کنترل وحشتناک من بر همه چیز است. من شدیداً برنامه‌ریزی‌شده کار می‌کنم و به کار معتادم. در حال حاضر جای خاصی زندگی نمی‌کنم. تا یک ماه و نیم بعد در مونترآل هستم و بعد به لس‌آنجلس می‌روم.

حقوق اقتباس سینمایی از کتاب آیلین را اسکات رودین خریده است. می‌توانید کتاب را به شکل یک فیلم تصور کنید؟
همیشه می‌توانستم. حس می‌کردم شاید باید یک فیلم‌نامه بنویسم اما آن‌وقت مونولوگ درونی از دست می‌رفت. امیدوارم فیلم ساخته شود: منتظرم ببینم چه شکلی می‌شود، چه حسی دارد.

ممکن است فیلم‌نامه را خودتان بنویسید؟
عمراً!

ربکا، شخصیت داستان‌تان، یک زن اغواگر است ــ تا حالا با چنین کسی برخورد داشته‌اید؟
خودم. قطعاً فکر می‌کنم خودم چنین آدمی بوده‌ام ــ اما آیلین هم بوده‌ام. آیلین، واقعی به‌نظر می‌آمد. ربکا شخصیتِ کس دیگری بود، شخصیت فیلم یا کتابی که خیلی وقت پیش خوانده بودم. از طرفی هم شخصیتی کاملاً ساختگی است، از این جهت که آیلین او را تصور کرده است.

آیا لازم است برای ادامه‌ی نوشتن، به جوّ ایجادشده پیرامون کتاب‌تان بی‌اعتنا باشید؟
من نقدها را نمی‌خوانم. در توییتر یا فیس‌بوک نیستم. سعی می‌کنم از اینترنت دوری کنم. هیچ چیز مرا از نوشتن بازنمی‌دارد. من طبق آنچه در ذهنم می‌گذرد تصمیم می‌گیرم چه زمانی بنویسم و چه زمانی ننویسم. الان وسط یک رمان جدید هستم، البته ‌به‌تازگی سیصد صفحه‌اش را حذف کرده‌ام و می‌دانم که فعلاً باید صبر کنم. رمان بعدی‌ام چیزی می‌شود که آیلین جلویش قصه‌ی کودکان به‌نظر بیاید!

تابه‌حال روان‌شناسی خوانده‌اید؟
خودم و دیگران را بررسی کرده‌ام... اما این‌که به‌طور رسمی روان‌شناسی بخوانم، نه ــ هرچند تحت درمان بوده‌ام.

وقتی نمی‌نویسید دوست دارید چه‌کار کنید؟
کاش می‌دانستم. من دوستان جذابی دارم و دوست‌شان دارم. از مسافرت و هنر خوشم می‌آید. اما موقع نوشتن است که احساس زندگی می‌کنم.


منبع: گاردین

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

پی. جی. اورورک: دیدی گفتم؟

پی. جِی. اورورک، یک طنزپرداز سیاسی آمریکایی است. او بیش از چهل سال است که طنز سیاسی می‌نویسد و چند کتاب پرفروش و موفق داشته، از جمله پارلمان فواحش و تعطیلات در جهنم.

او در پدیده‌هایی همچون ظهور گروه‌های تندروی اسلامی، اقتدار پوتین در روسیه، رشد ترامپ در سیاست آمریکا، تصمیم بریتانیا برای ترک اتحادیه‌ی اروپا و حتی سیاست توسعه‌ی طبقه‌ی متوسط در چین، رگه‌های مشترکی از پوپولیسم می‌بیند.
متن زیر، قسمتی از مصاحبه‌ی سایت بیزنس‌اینسایدر با اوست که در آن راجع‌به افراطی‌گری اسلامی و مبارزه با آن صحبت کرده است.



http://edge.alluremedia.com.au/uploads/businessinsider/2016/07/PJ-ORourke-TBI-Interview-illustration.jpg


ما همیشه شاهد رادیکالیزه شدن جوانان ناراضی در جهان بوده‌ایم. حالا آن‌ها می‌توانند خود را در ردای اسلام رادیکال پنهان کنند.

به‌نظرم چیزی که ما شاهدش هستیم یک بیماری روانی‌ست، که با برند عرضه می‌شود. همیشه آدم‌های منزوی عصبی‌ای وجود داشته‌اند که اسلحه دست بگیرند و عاشق آدم کشتن باشند. اما امروز این آدم‌ها برند دارند، خصوصاً زمانی که در دسته‌بندی‌های آماری مدّ نظر ما بگنجند. آن‌ها سردسته دارند. آن دو بچه‌ی خطرناک دبیرستان کلمباین را یادتان هست؟ تصور کنید چه می‌شد اگر آن‌ها یک گروه مشوّق بزرگسال با مدیریت و منابع مالی قوی داشتند.


مثل سن برناردینو. در نیس هم همین اتفاق افتاد؛ یک حمله‌ی مهیب با کامیون توسط مردی که هفته‌ها برای این کار برنامه‌ریزی کرده بود. هیچ راهی وجود دارد که دستگاه‌های سیاسی جلوی رادیکال‌پرورهایی که هم در دنیای واقعی و هم در فضای مجازی فعالیت می‌کنند، بایستند؟

به احتمال زیاد راه چندان مؤثری وجود ندارد. این موضوع جدیدی نیست. صد سال پیش، یا کمی قبل‌تر، ما مدتی همین مسئله را با آنارشیست‌ها داشتیم. هسته‌های آنارشیستی وجود داشتند، که معمولاً شامل یک آدم دیوانه بودند. آن‌ها با وسیله‌ی تازه و غیرقابل‌کنترل «چاپ و نشر» افراد را رادیکال می‌کردند، چیزهایی مثل اعلامیه و کتاب و امثالهم. باورکردنی نیست که چه تعداد قتل و حملات تروریستی اتفاق افتاد. رئیس‌جمهور مک‌کینلی را یک آنارشیست ترور کرد. چند آدم قدرتمند مهم در اروپا کشته شدند، مشهورترین‌شان هم ترور فرانتس فردیناند در سال 1914 در سارایوو بود که در نهایت باعث جنگ جهانی اول شد. آن ماجرا سرانجامِ خوشی نداشت. خودتان می‌توانید تصور کنید که آن روزها مأموران پلیسِ کشورهایی مثل آلمان، فرانسه و در این مورد به‌خصوص بریتانیا، با تمام توان به دنبال آن‌ها بودند، و مطمئناً چندان خوش‌رفتارهم نبودند ـ خصوصاً که حقوق بشر هنوز اختراع نشده بود. به‌نظر می‌آید آن غائله خودبه‌خود ختم شد. نمی‌توان گفت کسی آن‌ها را شکست داد ــ فقط آنارشیست‌های بی‌خطر بودند که حریف آنارشیست‌ها شدند. البته خود آن‌ها هم بعداً به‌دست کمونیست‌ها کشته شدند، همان کسانی که در اسپانیا همراه آن‌ها دارودسته‌ی آدم‌خوب‌ها را تشکیل داده بودند.
به‌هرحال، من راه‌حل خیلی مؤثری برای مقابله با این مسئله به فکرم نمی‌رسد. ریشه‌کن کردنش خیلی خوب است؛ این‌طوری دیگر نمی‌تواند پیشروی کند. اما با خودم می‌گویم شاید دوره‌ی این‌جور کارهای هماهنگ گذشته است...

...بله، خصوصاً با توجه به اتفاقاتی که دارد می‌افتد، مثلاً این‌که داعش در خیلی از مناطق عراق در حال فرار است.

بله، همین‌طور است؛ البته این فقط آن‌ها را عقده‌ای‌تر و خطرناک‌تر می‌کند. اما، شرایط روسیه، ترکیه و خود عراق، کار را خیلی سخت می‌کند. ممکن است کسی بگوید ایده‌آل این بود که نیروهای ناتو دور هم جمع شوند و آن‌جا را اشغال کنند و اداره‌اش کنند. من عرضه‌ی چنین کاری را در دولت‌های فعلی نمی‌بینم. اصلاً آیا بودجه‌اش را دارند؟ و البته این هم هست که این کار باعث آشوب و هرج‌ومرج می‌شود، همان‌طور که به عراق حمله کردیم، و پیامدهای ناخواسته‌اش هم یادمان هست.

...

گاهی اوقات فکر می‌کنم یک روزنامه‌نگار، به‌خصوص طنزپرداز، حتماً چنین حسی دارد: خدایا من خیلی خوشحالم که نباید در مورد این مسائل تصمیم بگیرم. خیلی خوشحالم که می‌توانم بیرون گود بنشینم و بگویم لنگش کن.

و لابد به همه بگویید در دنیا چه خبر است.

و چند وقت بعد بگویم «دیدی گفتم؟»


منبع: Business Insider Australia

ترجمه‌ی پویان حسن آبادی

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

شهریار مندنی‌پور: به سرزمین عجایب خوش آمدید

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

شهریار مندنی‌پور، نویسنده‌ی ایرانیِ زاده‌ی شیراز، استاد دانشگاه‌های هاروارد، ماساچوست و بوستون آمریکاست. از آثار داستانی او در ایران مجموعه داستان‌های «سایه‌های غار»، «هشتمین روز زمین»، «مومیا و عسل»، «ماه نیمروز»، «شرقِ بنفشه» و «آبی ماورای بحار» و رمان «دلِ دلدادگی» به چاپ رسیده است. آخرین رمان او، «سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» به فارسی منتشر نشد اما انتشارات کناپف با ترجمه‌ی انگلیسی سارا خلیلی آن‌را چاپ کرد. این کتاب به ده زبان دنیا ترجمه شد و مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. در این مصاحبه با شیوه‌ی نویسندگی و تفکر مندنی‌پور بیشتر آشنا می‌شویم.


http://www.sampsoniaway.org/wp-content/uploads/2010/11/shahriar-mandanipour-shoots-bullets-into-the-heart-of-the-monster-1.jpg



این مصاحبه مقدمه‌ای برای آشنایی با شهریار مندنی‌پور، نویسنده‌ی سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی (2010، آمریکا) است. او نویسنده‌ی یازده کتاب است که جدیدترین‌شان اولین کار ترجمه شده‌اش به انگلیسی‌است. او خود را «عمیقاً قدردان سارا خلیلی» مترجم کتابش می‌داند.


در حال حاضر روی چی کار می‌کنید؟

یک رمان جدید. بعد از این‌که سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی در آمریکا مورد استقبال قرار گرفت، حس کردم وقت تغییر دیگری است ـ وقتش است که هر چه در کارنامه‌ام دارم در ایستگاه قبلی رها کنم، و به جستجوی یک نوع تازه‌ی نوشتن بپردازم؛ بیشتر ایستگاهی برای آرام گرفتن. به تعبیری، دارم سعی می‌کنم از شر آخرین نوشته‌ام خلاص شوم.

الان، سومین بار است که دارم سعی می‌کنم این رمان جدید را که در ایران می‌گذرد بنویسم. شخصیت اصلی رمان جدیدم مردی مبتلا به فراموشی است که دست چپش را در جنگ ایران و عراق از دست داده. او دارد سعی می‌کند گذشته‌اش و هر آنچه را که پس از انقلاب بر کشورش گذشته به یاد آورد، آنچه در جنگ و پس از جنگ اتفاق افتاد ـ به عبارت بهتر، آنچه اتفاق افتاد، به زبان ادبی یادها.


تصورتان از یک خواننده‌ی ایده‌آل کارهای‌تان چیست؟

به‌نظرم بستگی به زمانی دارد که نویسنده می‌نویسد. یک نویسنده هنگام نوشتن سعی می‌کند اول داستان را برای خودش تعریف کند. در این مرحله، ‌به خواننده فکر نمی‌کند. اما گاهی پیش می‌آید که پس از نوشتن یک صحنه یا پاراگراف به خواننده فکر می‌کنید. هر نویسنده‌ای در فکرش طیفی از خوانندگان ایده‌آل دارد. این خواننده‌ها اغلب می‌توانند با چشم ذهنشان، به لایه‌های عمیقِ نوشته سفر کنند، یا حتی لایه‌ای دیگر به آن بیفزایند.

خاطره‌ای زیبا از یک خواننده دارم. در جلسه‌ی بزرگداشتی برای آثارم در اصفهان بودم. دختر دانشجوی جوانی پیشم آمد و گفت داستان کوتاه «شرق بنفشه» را دوست دارد. تشکر کردم و گفتم: «میزبانان بامحبت معمولاً از کارهای نویسنده تعریف می‌کنند، حتی اگر آن‌ها را نخوانده باشند، اما اگر تو بتوانی یک جمله از این داستان را از بر بخوانی، جایزه‌ی بزرگی به تو می‌دهم.» او شروع کرد  به خواندن داستان من از حفظ، و لحنش دقیقاً لحنی بود که من در ذهن داشتم. هیجان‌انگیز بود. او داشت ادامه می‌داد. گفتم کافی‌ست. او داستان را حفظ نکرده بود، بلکه آن‌قدر خوانده بودش که ملکه‌ی ذهنش شده بود. بعد از آن، کلی فکر کردم که چه جایزه‌ای باید به چنین خواننده‌ای بدهم و هیچ چیز به فکرم نرسید ـ شاید نوشتن داستانی دیگر.


ترجیح می‌دهید کجا و چه زمانی بنویسید؟

من هجده ماه در جبهه‌های جنگ ایران‌ و عراق بودم، در خط مقدم. با درجه‌ی ستوانی، دوران سربازی‌ام را می‌گذراندم. شاید باورتان نشود، اما در سنگر که نشسته بودم، سعی می‌کردم در دفتر خاطراتم بنویسم. طرف مقابل هر سلاح و تجهیزاتی که بگویی در اختیار داشت و حسابی بمبارانمان می‌کرد. ما معمولاً چاره‌ای جز پناه گرفتن در سنگرهای‌مان نداشتیم. مثل زندگی در زیرِ زمین بود. هیچ نوری نبود جز نور یک فانوس، و من با همان نور می‌نوشتم، در حالی که ترکش‌های خمپاره در اطراف‌مان منفجر می‌شد.

در کل، می‌توانم بگویم کسی مثل من دوست دارد کنجی گیر بیاورد برای نوشتن. دیگر برایم فرقی نمی‌کند. مهم نیست کجا یا کِی بنویسم، فقط سرپناهی ساده می‌خواهم که حس کنم مال خودم است، حتی فقط برای چند ساعت. زمان‌بندی مهم نیست ـ تو انتخابش می‌کنی، و او تو را انتخاب می‌کند.


آیا هنگام کار، موسیقی گوش می‌کنید؟

بله، البته. سؤال شما غمگینم می‌کند. دلم برای مجموعه‌ی سی‌دی‌ها و نوارهایی که در خانه‌ام در ایران، در اتاق کارم داشتم تنگ شده است. آن‌ها را طی سال‌های طولانی جمع‌آوری کردم. بعد از انقلاب، مدتی موسیقی در ایران ممنوع بود و پیدا کردن موسیقی خوب خیلی سخت بود. نمی‌شد یک سمفونی خوب یا یک ترانه‌ی تازه پیدا کرد. البته بازار سیاه وجود داشت و همیشه موسیقی مبتذل در آن پیدا می‌شد، اما موسیقی خوب، نه‌چندان. در مجموعه‌ی خودم، همه جور موسیقی داشتم. وقتی صحنه‌ای رمانتیک می‌نوشتم، به آهنگی رمانتیک گوش می‌دادم، یا موقعی که صحنه‌ای پیچیده را می‌نوشتم، به موسیقی کلاسیک گوش می‌دادم. به گلچینی از موسیقی متن فیلم‌ها هم گوش می‌دادم؛ آن‌ها معمولاً کمک می‌کرد که صحنه‌ها را در حال نوشتن در ذهنم مجسم کنم.


آیا فلسفه‌ای برای این‌ دارید که چطور بنویسید و چرا می‌نویسید ؟

گاهی فکر می‌کنم فکرها و احساساتی هستند که آدم نمی‌تواند فقط با گفتن بیان کند، پس سعی می‌کند درباره‌شان بنویسد. بعضی حس‌ها هستند که از دنیا می‌گیرید، و از دنیای کلمات؛ و ایده‌های مشخص داستانی، الهام‌هایی که از اتفاق‌های مختلف خوش و ناخوش به‌وجود می‌آیند، و این‌ها هستند که سعی می‌کنید بنویسیدشان. همیشه پشت احساس‌ها یک داستان هست، پس سعی می‌کنی آن را برای خودت یا کسی تعریف کنی تا از میان‌شان به‌نوعی نظم برسی. شروع به نوشتن می‌کنی، و وقتی داستان را به پایان می‌رسانی حس می‌کنی آن‌ احساسات به‌دقت ابراز نشده‌اند. پس، داستانی دیگر را شروع می‌کنی.


چه‌گونه فرم را با محتوا هماهنگ می‌کنید؟

فرم در نوشتنِ داستان، همه چیز است. بیش از هزار بار، هزارویک داستان در این دنیا گفته و نوشته شده‌اند. خب، دیگر چه چیزی را می‌خواهیم تعریف کنیم، چه داستانی باقی مانده که ما بگوییم؟ پس، سعی می‌کنیم در فرمی نو روایت کنیم. به‌عبارت دیگر، داستان‌های جدید زیادی برای گفتن وجود ندارند. وقتی داستان‌ها را تعریف می‌کنیم نمونه‌های قدیمی ما را همراهی می‌کنند. مهم‌ترین عنصر فرم است، فرمی که برای بازگو کردن داستان انتخاب می‌کنید.

نباید فرم را از قبل تعیین کنید. به داستان فکر کنید، به این فکر کنید که چه چیزی را می‌خواهید تعریف کنید، آن‌وقت داستان خودش به شما می‌گوید که باید در چه فرمی باشد. تقریباً هر داستانی یک فرم منحصربه‌فرد دارد؛ کار نویسنده این است که آن فرم را پیدا کند، و احساسش کند. او باید آن‌قدر قوی باشد که بتواند از پس فرم بربیاید، و شاید این‌جاست که بعضی نویسنده‌ها شکست می‌خورند.


آیا جمله‌ی برانگیزنده‌ای درباره‌ی نوشتن در ذهن دارید؟

بله، جمله‌ای‌ست از هوشنگ گلشیری، نویسنده‌ی ایرانی. فرض کنید هدفی دارید، و به وسط آن شلیک می‌کنید، به قلبش. اساساً «گرچه یک نویسنده‌ی خوب می‌تواند به قلب هدف یا داستان شلیک کند، این کار را نمی‌کند. او به نزدیکیِ قلب، به لبه‌اش، شلیک می‌کند.» وقتی لبه و حاشیه را، با قدرت و خلاقیت، دارید، همه چیز را دارید بعلاوه قلب و اصل مطلب. مستقیم موضوع داستان‌تان را هدف نگیرید؛ مرزهای دورتر را تصور کنید، لایه‌های پنهان را، و به خواننده اجازه دهید خودش اصل داستان را تصور کند. بگذارید اصل داستانی را که سعی می‌کنید تعریف کنید، خواننده بنویسد.


چه توصیه‌ای به مشتاقان نویسندگی دارید؟

اگر توانش را دارید که نوشتن را متوقف کنید و زندگی معمولی و امنی برای خود دست‌وپا کنید، می‌توانید از نوشتن دست بردارید. اگر زمانی که نمی‌نویسید احساس بیهودگی و پوچی می‌کنید، به سرزمین عجایب، به ناکجاآباد خوش آمدید.


بهترین توصیه‌ای که به‌عنوان یک نویسنده شنیده‌اید چه بوده است؟

برای یک نویسنده «بهترین توصیه»ای وجود ندارد. نویسندگان خوب خودشان بهترین توصیه را برای خود خلق می‌کنند.


کتابی هست که دلتان بخواهد چاپ اولش را داشته باشید؟

شاید دن کیشوت نوشته‌ی میگل د سروانتس.


تعجب‌آورترین سؤالی که مردم درباره‌ی نوشتن از شما می‌پرسند چیست؟

«چرا می‌نویسی؟ برای چه می‌نویسی؟» مثل این است که از آدم بپرسند چرا نفس می‌کشی.


وقتی مشغول نوشتن نیستید، دوست دارید چه کار کنید؟

من عاشقِ نوشتنم، اما وقتی کار را به پایان می‌رسانم آن‌قدر احساس رهایی می‌کنم که می‌خواهم همه کار انجام دهم؛ می‌خواهم دوباره بگردم. این خود زمینه‌ساز داستانی دیگر می‌شود.


درباره‌ی شهریار مندنی‌پور

شهریار مندنی‌پور در ایران به‌خاطر رمان‌ها، داستان‌های کوتاه و نوشته‌های غیرداستانی‌اش جوایز بسیاری برده است، گرچه در سال‌های 1371 تا 1376 به‌خاطر سانسور نتوانست داستان‌هایش را چاپ کند. او در سال 1385 به‌عنوان سومین عضو پروژه‌ی نویسندگان بین‌المللی در دانشگاه براون به آمریکا آمد. او در حال حاضر یک پژوهشگر نیمه‌وقت دانشگاه هاروارد و ساکن شهر کمبریج در ایالت ماساچوست است. آخرین رمان او سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی به ده زبان دنیا چاپ شد. داستان‌های کوتاه او در پن آمریکا (PEN America)، دِ لیترری ریویو (The Literary Review)، دِ کنیان ریویو (The Kenyon Review) و ویرجینیا کوارترلی ریویو (Virginia Quarterly Review) منتشر شده‌اند.


منبع: Words With Writers

تاریخ انتشار در منبع: 20 سپتامبر 2010 (28 مهر 1389)

۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

بی‌خبری، خوش‌خبری!: مصاحبه‌ای با رولف دوبلی

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی


رولف دوبلی، نویسنده و اقتصاددان سوئیسی، در ایران با کتاب پرفروش «هنر شفاف‌اندیشیدن» به‌ترجمه‌ی عادل فردوسی‌پور شناخته شده است. او پیش از این کتاب چند رمان نیز نوشته است، اما شهرت جهانی خود را مدیون همین کتاب آخرش است. او در آخرین فصل «هنر شفاف اندیشیدن» نیز از مشکلی به‌نام «توهم اخبار» نام می‌برد و می‌گوید سه سال است که به خاطر همین مشکل، خواندن اخبار را کنار گذاشته. دوبلی در این مصاحبه دلیل این عقیده‌ی خود را بیشتر توضیح می‌دهد.


http://www.dobelli.com/wp-content/uploads/2013/03/Rolf-person.jpg


دیرگاهی‌ست که دانسته‌ایم خبر بد برایمان خیری ندارد، اما به‌گفته‌ی رولف دوبلی، نویسنده و کارآفرین ، مشکل از رسانه‌ است که بیشترین اخبار را به ما می‌رساند.

دیدگاه رولف دوبلی، نظر مارشال مک‌لوهان را تداعی می‌کند ـ «رسانه، پیام است» ـ و از نظر دوبلی، رسانه چیز خوبی نیست. در قرن بیست‌ویکم که اخبار بلافاصله در روزنامه‌ها، تلویزیون و اینترنت منتشر می‌شوند، حواس‌مان مدام پرتِ اتفاقاتی می‌شود که هیچ ربطی به ما ندارند. دوبلی در مقاله‌ای در گاردین می‌گوید: «اگر هر روز صبح پانزده دقیقه روزنامه بخوانید، پانزده دقیقه سرِ ناهار و پانزده دقیقه هم قبلِ خواب اخبار را چک کنید، پنج دقیقه وقتی را هم که جسته‌گریخته سر کار خبر شنیده‌اید اضافه کنید، به‌علاوه زمانِ به‌هم خوردن تمرکز و تمرکز مجددتان، لااقل هفته‌ای نصفِ روز را از دست می‌دهید.» شاید به‌ نظر برسد که روند خبررسانی به طور خاص در عصر دیجیتال از کنترل خارج شده است، اما دوبلی می‌گوید این مشکل همیشه وجود داشته است.

«اخبار قبل از عصر دیجیتال بد بود، اما در عصر دیجیتال بدتر شد؛ چون به‌محض این‌که به لینک‌ها برسید، توجه‌تان به چیز دیگری جلب می‌شود. تحقیقات نشان می‌دهد متنی که لینک دارد به خوبیِ متن بدون لینک در ذهن نمی‌ماند؛ فقط به‌خاطر این‌که تمرکز را از آدم می‌گیرد.»
با وجود شباهت‌های دوبلی و مک‌لوهان، و با وجود نظرات دوبلی درباره‌ی رسانه، او برخلاف مک‌لوهان خود را تئوریسین رسانه نمی‌داند. «من فقط اهل عمل و واقع‌بینم، و در مورد اخبار، به این نتیجه رسیدم که اخبار تا حد زیادی برایمان بد است، و به همین دلیل است که سراغش نمی‌روم. من ادعای پیشگوییِ روند گسترش اخبار یا رسانه را ندارم، پس ابداً اهل نظریه‌پردازی نیستم؛ من آدم عمل‌گرایی هستم، همین و بس.»

در دوران ویکی‌لیکس و فشار برای شفاف‌سازی، به‌نظر می‌رسد دوبلی تقریباً عکس این وضع را توصیه می‌کند، اما وقتی از او می‌پرسیم که آیا به‌نظرش افرادی مثل جولین آسانژ و ادوارد اسنودن دارند دنیا را به جهت اشتباهی می‌برند، به‌طرزی شگفت‌انگیز از این افشاگران حمایت می‌کند. دوبلی می‌گوید: «آن‌ها عالی‌اند. ژورنالیسمِ تحقیقی واقعاً مفید است و این کاری‌ست که آن‌ها دارند می‌کنند. آن‌ها افشاگرند، اما درعین‌حال بخش دیگری از کارشان ژورنالیسمِ تحقیقی است. در نهایت رسانه باید از این چیزها استفاده کند. این کاملا برای دموکراسی مفید است. برای یک جامعه‌ی سالم خیلی لازم است. وانگهی، یک قطعه‌ی خبریِ کوتاه از ویکی‌لیکس چندان ارزشی ندارد، اما کلّیت ویکی‌لیکس و کلّیت دامنه‌ی چیزی که ردگیری شده‌ و چراییِ آن، اگر نگوییم ده صفحه، لااقل پنج صفحه فضا برای شرح و بسط می‌خواهد. روش‌های سنتی پخش خبر نمی‌توانند چنین چیزی را مخابره کنند. روش‌های سنتی پخش خبر نمی‌توانند علل حوادث را توضیح دهند.»

دوبلی بر بد بودنِ بخش‌های خبری اصرار می‌ورزد و معتقد است  وسواس خبر داشتن از آنچه در گوشه و کنار دنیا می‌گذرد نفعی به حال آدم ندارد، با وجود این می‌گوید که باید توجه‌تان را معطوف به کتاب‌ها و مقالات بلندی کنید که از روزنامه‌نگاری تحقیقی استفاده می‌کنند. این‌ها به شما وسعت دید کافی می‌دهند تا بتوانید جهان امروز، داستان‌های تاریخی یا فیلم‌های مبتنی بر وقایع تاریخی را درک کنید. دوبلی می‌گوید: «من می‌توانم تصمیم بگیرم که چه می‌خواهم بدانم، و به تصمیم خودم سراغ آن بخش از اطلاعات می‌روم. چه از طریق کتاب‌ها، چه صحبت با کارشناسانی که واقعاً از موضوع آگاهی دارند، یا مقالات بلند. نیازی به روزنامه‌ها ندارم، پس می‌توانم از فیلم‌ها یا رمان‌هایی در مورد یک موضوع خاص لذت ببرم. دور ماندن از جریان اخبار کمی آدم را غیراجتماعی می‌کند، ولی به‌دردبخور است.

اگر آخرین کلیپ ویدیویی کوتاهی را که دیشب سی‌ان‌ان نشان داده ندیده باشی، نمی‌توانی درباره‌اش حرف بزنی، ولی وقتی با دوستانت که آن را دیده‌اند صحبت می‌کنی، آن‌ها درباره‌اش با تو حرف می‌زنند. بنابراین می‌شود از طریق شبکه‌های اجتماعی واقعیِ تشکیل‌شده از دوستان واقعی، از اتفاقات خاص باخبر شد. بله، این کمی آدم را غیراجتماعی می‌کند، ولی از جهت مثبت.» می‌خندد. «به‌خاطر همین است که می‌گویم در مورد این چیزها کتاب و مقالات بلند بخوانید. مهم نیست که چیزی ‌را الان بدانید یا یک ماه بعد. من می‌توانم صبر کنم و شش ماه بعد چیزی بخوانم، آن‌وقت از قضایای جنگ سوریه سر درمی‌آورم. لازم نیست همین حالا بدانم.»
همه‌ی ما در این سیاره وقت محدودی داریم، و مقدار زمانی که صرفِ دنبال کردن آخرین اخبار می‌کنید واقعاً به خودتان بستگی دارد. دوبلی می‌گوید: «فرض کنید اندازه‌ی جهان دوبرابر حالا بود. احتمالاً دوبرابر حالا خبر داشتیم. آیا دوبرابر این میزان از اخبار را می‌توانید هضم کنید؟ احتمالاً نه. اکثر مردم خودشان را در معرض انفجار اخبار قرار می‌دهند، خواه به آن‌ها مربوط باشد، خواه نباشد. این فقط وقت‌تان را پر می‌کند؛ در اصل فقط سرگرمی ا‌ست.»

منبع: No News is Good News - The Best You

۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

طعم کیارستمی

یک گفت‌وگوی قدیمی

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی


نمی‌خواهم از درگذشت کیارستمی حرفی بزنم، چون به‌قول شاملو «شاعر درگذشتنی نیست». این بخشی از گفت‌وگوی دیوید استِریت* با عباس کیارستمی‌ست، در سال 2000. در این قسمت از مصاحبه که به فیلم «طعم گیلاس» می‌پردازد، کیارستمی از مرگ، از زندگی و باز هم از زندگی سخن می‌گوید.


عباس کیارستمی


شخصیت اصلی طعم گیلاس انگار می‌خواهد از هرچه مادّه، از هرچه جسم، فرار کند. یک کارگردان عادی چنین چیزی را تبدیل به یک داستان روان‌شناختی می‌کرد، ولی فیلم شما به‌نظرم روان‌شناختی نمی‌آید، چون درک‌مان از طرز فکر این مرد در پایان فیلم تفاوتی با آغاز فیلم ندارد. پس این فیلم ظاهراً جستجوی راهی برای فرا رفتن از مادّه نیز هست، حتی اگر روش خیلی بدی باشد، و این دوباره به همان کشمکشِ مادیت و معنویت برمی‌گردد.


تماشاگران مختلف نظرات مختلفی در مورد فیلم دارند. البته خودکشی در اسلام ممنوع است، و حتی درباره‌اش حرف زده نمی‌شود. ولی عده‌ای از مردم مذهبی از فیلم خوش‌شان آمده چون همان‌طور که شما گفتید، کاوشی به‌دنبال چیزی ملکوتی‌تر است، چیزی فراتر از زندگی جسمانی.


زمانی که طعم گیلاس در جشنواره‌ی کن بود، حدس زده می‌شد که مسئولین ایرانی به‌خاطر سروکار داشتن  این فیلم با خودکشی توقیفش کنند. اما بعد از آن طی گزارش‌هایی اعلام شد که موضوع آن مشکلی نداشته. آیا فیلم به‌خاطر موضوعش در روند سانسور به مشکل خورد؟


سر فیلم بحث وجود داشت، ولی وقتی با مسئولین صحبت کردیم، آن‌ها پذیرفتند که این فیلم در مورد خودکشی نیست ـ درباره‌ی انتخابی‌ست که ما در زندگی داریم؛ این‌که هر وقت خواستیم، تمامش کنیم. ما دری داریم که می‌توانیم هر وقت خواستیم بازش کنیم، اما ماندن را انتخاب می‌کنیم، و این‌که ما چنین انتخابی داریم، به‌نظرم، از مهربانیِ خداست: خدا مهربان است که به ما این انتخاب را داده. این توضیح آن‌ها را متقاعد کرد. جمله‌ای ]از امیل چوران، فیلسوف فرانسوی - رومانیایی[ بسیار کمکم کرد: «اگر امکان خودکشی نبود، مدت‌ها پیش خودم را کشته بودم.» فیلم در مورد امکانِ زندگی کردن است، و این‌که چگونه ما می‌توانیم زندگی کردن را انتخاب کنیم. زندگی به ما تحمیل نشده است. این موضوع اصلی فیلم است.


یک سوال دیگر. معروف است که شما به جای فیلمنامه، از روی یک طرح کلی چندصفحه ای کار می کنید و بیشتر بازی ها و دیالوگ ها را لحظۀ آخر می سازید. فایدۀ این روش چیست؟


دیالوگ ساختن سر صحنه لازم بوده است چون تنها راه من برای کار با کسانی‌ست که بازیگر حرفه‌ای نیستند؛ بعضی از لحظه‌هایی که در فیلم‌های من می‌بینید مرا هم مثل دیگران شگفت‌زده کرده‌اند. من به بازیگرها دیالوگ نمی‌دهم، ولی همین‌که صحنه را به آن‌ها توضیح بدهی، آن‌ها بلافاصله شروع به حرف زدن می‌کنند، فراتر از آنچه خودم تصور می‌کرده‌ام. مثل یک چرخه است، و من نمی‌دانم کجا شروع و تمام می‌شود: نمی‌دانم من دارم یادشان می‌دهم چه بگویند، یا آن‌ها دارند به من یاد می‌دهند چه چیزی تحویل بگیرم! شعری بسیار قدیمی هست مربوط به هزار سال پیش، زمانی که سینما وجود نداشت، که در این مورد گویاست. کنایه‌اش مربوط به بازی‌ای در روزگار قدیم است، کمی شبیه چوگان. در این طرزِ کارِ خلاق، بازیگر مثل توپی‌ست که من دارم با چوبم دنبال می‌کنم: من مدام دنبال او می‌دوم، اما او هم مرا می‌دواند!





* David Sterrit

منبع: Senses of Cinema

۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

آینور دوغان: ایستاده در برابر باد


این روزها، آلبوم مشترکی از کیهان کلهر و آینور دوغان همراه با دو نوازنده‌ی دیگر منتشر شده است. آینور دوغان به زبان‌های ترکی و کردی می‌خواند و ته‌مایه‌ی سیاسیِ ترانه‌هایش به طرز خودآگاهانه‌ای برانگیزاننده است. نوشته‌ی زیر بخشی از یک مصاحبه‌ی آینور دوغان است که در آن درباره‌ی موسیقی، ملیت و مشکلات خود می‌گوید.



تو اهل ایالت تونجلی در قلب نواحی کُردنشین هستی. بزرگ شدنت در روستاهای آناتولی چگونه بود؟

آینور دوغان: در زمان کودکی، بیشتر وقتم را در کوهستان‌های اطراف روستای‌مان می‌گذراندم که نامش دوغان بود. حیوانات، پنیری که در روستا درست می‌کردند، بازی کردن در فضای آزاد ـ این‌ها خاطراتی‌اند که به یاد دارم. بعد با خانواده‌ام به استانبول نقل مکان کردیم؛ وقتی داشتم از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شدم.


رفتن از روستا به شهر چه حسی داشت؟

آینور دوغان: استانبول به‌نظرم فوق‌العاده بزرگ و پرجنب‌وجوش می‌آمد، اما موقعیت‌های جدیدی هم برایم به وجود آورد. در استانبول می‌توانستم خودم را وقف موسیقی کنم، کاری که در زادگاهم ممکن نبود. در زمینه‌ی موسیقی آشناهایی پیدا کردم، کلاس‌های موسیقی رفتم و یاد گرفتم باغلاما بنوازم، اما هنوز هر بار که به روستایم برمی‌گردم، دوباره محلی می‌شوم. رفتار اهالی روستا با من هیچ فرقی نکرده است.


چرا می‌خواستی موزیسین باشی؟

آینور دوغان: در روستای علوی‌مسلکم، من در احاطه‌ی موسیقی بودم. علوی‌ها یک کتاب مقدس اصلی ندارند. به خاطر همین، موسیقی در باورها و سنت ما نقش مهمی دارد. همه‌ی قصه‌ها و دانسته‌های‌مان، نسل‌اندرنسل از طریق موسیقی منتقل شده‌ است. برای ما موسیقی نوعی ارتباط است. موسیقی همه‌جا حضور دارد؛ در تولدمان، در دوران جوانی، در قبرستان. همه‌ی این تأثیراتِ زادگاهم، در ترانه‌هایم به چشم می‌آید. زادگاهم برای من منبع شور و قدرت ا‌ست.


 آیا تو خودت را یک صدای سیاسی می‌دانی؟

آینور دوغان: دیگران دوست دارند به من بگویند «خواننده‌ی سیاسی» اما پیش از آن و مهم‌تر از آن، من خودم را یک موزیسین می‌دانم. مطمئناً هر چه که من می‌خوانم پیامی دارد. «مسیر»، «مبارز» ـ این کلماتِ ترانه‌هایم معانی اجتماعی دارد. حقوق بشر برای من اهمیت دارد. من آدمی نیستم که بخواهد در سکون و سکوت بخواند.


در جولایِ 2010، یکی از کنسرت‌هایت در استانبول توسط جمعیت به هم خورد. این حادثه پس از تعدی نیروهای پ.ک.ک. به چهارده سرباز ترک رخ داد. چه اتفاقی در آن کنسرت افتاد؟

آینور دوغان: ترکیه کشوری جوان است. بعضی چیزها در این کشور تحت کنترل نیستند ـ از جمله درگیری نژادی با کردها. همیشه کسانی هستند که خواننده‌هایی مثل مرا به چشم خطر نگاه می‌کنند. آن‌ها نمی‌خواهند کردها اعتمادبه‌نفس فرهنگی داشته باشند. پنج‌هزار نفر به این کنسرت در استانبول آمدند. وقتی ترانه‌ی دومم را که کردی بود خواندم، تقریباً نیمی از جمعیت شروع کردند به هو کردن. مجبور شدم کنسرت را متوقف کنم. بعد از حادثه، رسانه‌ها گفتند که عوامل برهم‌زدن اجرا فقط چند نفر بودند.


چطور با این وضعیت کنار آمدی؟

آینور دوغان: احساس بدی داشتم. اولین باری بود که چنین چیزی برایم اتفاق می‌افتاد. تا دو ماه داشتم در ذهنم آن ‌را مرور می‌کردم. از کار کنار کشیدم و مدتی به آنچه رخ داده بود فکر کردم. اما بعد یادم افتاد که سیاست چه راه و روشی دارد. افرادی هستند که چنین جوّی را به‌وجود می‌آورند. خیلی از هنرمندان کرد مجبور شدند به همین دلیل مهاجرت کنند. در تور کنسرت‌های آلمانم توانستم دوباره قدرتم را به ‌دست بیاورم.


نظرت راجع‌ به وضعیت موزیسین‌های کرد معاصر چیست؟

آینور دوغان: در 2005، دادگاهی در دیاربکر رأی به ممنوعیت آلبوم من «کِه‌چه کوردان» داد. البته بعدها این رأی پس گرفته شد. هنوز هم موزیسین‌های کرد ترکیه با محدودیت‌های اساسی مواجهند. حقوق اجرا فقط برای موزیسین‌های ترک‌ است. موزیسین‌های کرد حق چندانی ندارند. موزیسین‌های کردی که می‌خواهند آثارشان را در ترکیه بسازند، مجبورند روی پای خودشان بایستند ـ به‌جز یک حالت استثنایی: خواننده‌ی کردی باشید که برای حزب عدالت و توسعه بخواند و در نتیجه، برای دولت تبلیغ ‌کند. در این‌صورت پول خوبی می‌گیرید.


در مورد موسیقی خودت چطور؟

آینور دوغان: موسیقی من الان در رادیو و تلویزیون پخش می‌شود ولی به‌عنوان یک کرد، علیه من تبعیض اعمال می‌شود. طبق قانون، کلیپ‌های کردی باید زیرنویس ترکی داشته باشند. موسیقی من فقط بعد از آن پخش شد که تعهدنامه‌ای را امضا کردم و مسئولیت همه‌ی پیامدهای احتمالی موسیقی‌ام ـ مثلاً آشوب و درگیری ـ را پذیرفتم.

برای کردها برنامه‌ریزی کنسرت‌هایشان کار سختی‌ست. هیچ بودجه‌ای از سوی دولت درکار نیست. تأمین مالی همه‌ی کنسرت‌ها را مؤسسات کردی انجام می‌دهند. معمولاً چند هفته طول می‌کشد تا مجوز رسمی کنسرت بگیری. با وجود این‌که من الآن در ترکیه معروفم، فقط می‌توانم کنسرت‌های معدودی در کشورم داشته باشم. من در اروپا بیشتر از کشورم اجرا دارم.


منبع

ترجمه: پویان حسن‌آبادی

۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی