گفت‌وگو

ترجمه‌های پویان حسن‌آبادی

پیتر مندل‌ساند: موج تازه‌ی علاقه به طراحی کتاب، واکنشی به انقلاب دیجیتال

پیتر مندل‌ساند* دستی هم در نوازندگی پیانو دارد، اما با طراحی جلد کتاب‌های پرفروشی مانند دختران اما کلاین، سه‌گانه‌ی هزاره‌ی استیگ لارسن و همچنین چاپ‌های جدید کتاب‌های کلاسیکی مانند دوبلینی‌های جیمز جویس و وانهاده‌ی سیمون دوبووار به شهرت رسیده. او دستیار مدیر هنری انتشارات کناپف است و دو کتاب در مورد طراحی جلد نوشته. متن زیر بخش کوتاهی از مصاحبه‌ی نشریه‌ی لس‌آنجلس ریویو آو بوکز با اوست که در آن از شروع کارش و اهمیت طراحی جلد حرف می‌زند.


https://lareviewofbooks-org-cgwbfgl6lklqqj3f4t3.netdna-ssl.com/media/image.php?w=640&h=640&zc=1&q=80&src=%2Fwp-content%2Fuploads%2F2016%2F12%2FPeter-Mendelsund.jpg&hash=2927ce6b47e2ff38ebf003dd92268371


شما یک پیانیست کلاسیکِ تعلیم‌دیده بودید. چه شد که وارد دنیای طراحی جلد شدید؟

مدرک موسیقی‌ام را گرفته بودم و توی گوشه و کنار نیویورک آهنگسازی، ارکستراسیون، تئوری موسیقی و پیانو درس می‌دادم. همسرم باردار شده بود و پول بیشتری لازم داشتیم. مهارتی لازم داشتم که بازاری‌تر باشد. پس نشستیم عقل‌های‌مان را سر هم کردیم ببینیم چه‌کار کنیم. من همیشه جنون هنر داشته‌ام ــ چه هنر موسیقی، چه هنر تجسمی و دیداری. خیلی طراحی و نقاشی کرده‌ام. می‌شود گفت برای یادگیری طراحی گرافیک راه چندان دشواری جلوی رویم نمی‌دیدم. راستش را بخواهید این راحت‌ترین کار دنیاست ــ هر کسی می‌تواند انجامش بدهد. موانع چندانی برای ورود به این کار نیست. وقتی این کار به‌عنوان شغل برایم مطرح شد، چندتا کتاب خریدم. پانزده سال پیش بود، آموزش‌های آنلاین وجود نداشت؛ اصلاً چیزی به نام «آنلاین» در کار نبود. رفتم فروشگاه بارنز اند نوبل و چندتا کتاب درباره‌ی کار با نرم‌افزارهای کوارک و فتوشاپ خریدم. اولین مصاحبه‌ی شغلی‌ام با وینتِیج بود که بخش کتاب‌های جلدنازک کناپف است، و این ــ به‌جز پیانو زدن ــ تنها شغلی است که در زندگی‌ام داشته‌ام.

البته در واقع نمی‌شود گفت تنها شغل. در طول آن‌همه سال که در نیویورک پیانو می‌زدم، سر صدها نوع کار عجیب‌غریب و مسخره هم ایستادم؛ مثلاً سال‌ها در یک کتابفروشی کار کردم، در بوکز اند کامپنی که کنار موزه‌ی ویتنی بود که به‌جرئت می‌توانم بگویم آن زمان، یعنی در دهه‌ی هشتاد و نود، بزرگ‌ترین کتابفروشی نیویورک بود. وقتی من آن‌جا کار می‌کردم دهه‌ی نود بود و کلی مشتری باحال به آن‌جا رفت‌وآمد داشتند. سوزان سانتاگ مدام می‌آمد آنجا. او اولین کسی بود که اسم سبالد را از زبانش شنیدم. مهاجران تازه چاپ شده بود؛ سانتاگ به من گفت: «باید کتاب‌های این آدم رو بخوانی. این جایزه‌ی نوبل رو می‌بره. کتابش بهترین کتابیه که امسال دراومده.» من هم این کار را کردم.


فکر می‌کنید کار در کتابفروشی در علاقه‌مند شدن‌تان به طراحی جلد مؤثر بود؟

می‌دانم خنده‌دار است، ولی وقتی توی کتابفروشی کار می‌کردم اصلاً به جلدها فکر هم نمی‌کردم؛ واقعاً می‌گویم، حتی یک ذره. نگاهم را ازشان می‌دزدیدم، حتی آن سال که کمابیش شروع به یادگیری گرافیک کرده بودم! تا قبل از مصاحبه‌ی شغلی‌ام با کناپف هیچ‌وقت پوشش کتاب‌ها برایم اهمیت نداشت. هیچ‌وقت آن‌ها را چیز خاصی به حساب نمی‌آوردم. چیزی که برایم اهمیت داشت نام نویسنده و عنوان کتاب بود؛ فقط به چیزی که توی جلد قرار داشت نگاه می‌کردم. توجه من به جلد کتاب‌ها احتمالاً از لحظه‌ای شروع شد که کار در کناپف را شروع کردم.


چرا طراحی جلد این‌قدر مهم شده است؟

فکر می‌کنم یک ربطی به انقلاب دیجیتال داشته باشد. در عصر دیجیتال نوعی فضای پاسداری از کتاب‌های کاغذی شکل گرفته. چون فکر می‌کردیم از بین خواهد رفت، همه‌مان پشت ارزش‌های کتاب کاغذی ایستادیم. یکی از این ارزش‌ها جسمیّت داشتن آن، شیء بودن آن است، این‌که می‌تواند چیز زیبایی باشد، این‌که می‌تواند فضایی فراتر از متن داشته باشد که همه‌ی اتفاقات در آن واقع می‌شوند. جلد، محل تلاقی همه‌ی این‌هاست.

حالا که بیشتر درباره‌ی پوشش کتاب‌ و تاریخچه‌ی پوشش کتاب‌ می‌دانم، فکر می‌کنم مردم از زمانی که ساخته شده درباره‌اش حرف می‌زده‌اند؛ من کور بوده‌ام... به‌هرحال، معتقدم موج تازه‌ای از علاقه به طراحی کتاب شکل گرفته؛ یک‌جور واکنش به انقلاب دیجیتال.


منبع: LA Review of Books

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی




* Peter Mendelsund

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

یوناس یوناسُن: باید یکی دو بار در زندگی از پنجره بیرون پرید

یوناس یوناسن در ایران هم مانند تمام دنیا نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ای است. مشهورترین کتاب او «مرد صدساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» نام دارد که در ایران با ترجمه‌ی فرزانه طاهری و با عنوان «پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» منتشر شده است. متن زیر بخشی از گفتگوی گاردین با اوست.


https://i.guim.co.uk/img/media/f1f7cf5fe79bda7ec0d75732e0d3a7d40d00d606/174_363_4079_2448/master/4079.jpg?w=620&q=55&auto=format&usm=12&fit=max&s=817690e930421c9443f9ebed6d887354


رمان‌های شما شخصیت‌های اصلی عجیب‌وغریبی دارند که درگیر اتفاقات غیرعادی می‌شوند. چطور آن‌ها را می‌سازید؟

شخصیت‌ها را از دنیای واقعی جمع می‌کنم: درباره‌شان می‌خوانم، آدم‌های واقعی را در تلویزیون می‌بینم، ملاقات‌شان می‌کنم و در ذهنم نگه‌شان می‌دارم. بعد در ذهنم به کتاب‌خانه می‌روم و آدم‌ها را انتخاب می‌کنم و بُرشان می‌زنم. برای این کتاب می‌توانستم یک مربی رانندگی بردارم که رانندگی بلد نیست، یا اقتصاددانی که شمردن بلد نیست. به‌جای این‌ها کشیشی را انتخاب کردم که به خدا اعتقاد ندارد.


کتاب‌های شما معمولاً داستان‌هایی مسخره، خنده‌دار و مثبت تلقی می‌شوند؛ آیا کاستن از حالت ادبی است که باعث خنده‌ی خواننده‌ها می‌شود؟

بله. تعجب می‌کنم که از ادبیاتِ درجه‌یک انتظار دارند بامزه یا مثبت نباشد. من مشکلی در جمع این دو نمی‌بینم. اگر در نگاه‌مان به بشریت برقی نباشد، فکر نمی‌کنم زنده بمانیم.


رمان اول‌تان، مرد صدساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد، در 45 کشور چاپ شده و بیش از ده میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. فکر می‌کنید دلیل موفقیتش چه بوده است؟

نمی‌توان با یک توضیح توجیهش کرد. من آن را برای شش انتشارات بزرگ سوئد فرستادم. پنج‌تای اول گفتند ممنون اما نه، ممنون. فقط ششمی جواب مثبت داد. فکر می‌کنم هم توانایی تأثیر دارد و هم شانس. می‌توان گفت کتابم هم دست خیلی‌کتاب‌خوان‌هاست و هم کتاب‌نخوان‌ها. بخش عمده‌ای از ادبیات، رواج‌دهنده‌ی ناامیدی و بدبختی و تراژدی است. فکر می‌کنم علت موفقیت من این است که امید را رواج می‌دهم.


فکر می‌کنید چه چیزی در مرد صدساله باعث شد خوانندگان این‌قدر با آن ارتباط برقرار کنند؟

فکر می‌کنم باید یکی دو بار در زندگی از پنجره بیرون پرید. کسانی از مرگ می‌ترسند که به اندازه‌ی کافی زندگی نکرده‌اند. در کتاب‌های من می‌توانید در خیال‌تان از پنجره بیرون بپرید.


قبلاً گفته‌اید که 47 سال طول کشید تا مرد صدساله را بنویسید. بالاخره چه چیزی باعث شد تمامش کنید؟

من یک شرکت رسانه‌ای با 107 کارمند داشتم و آن‌قدر احمق بودم که فکر می‌کردم مسئولیت تمامش گردن من است، حتی تمام دستگاه‌های کپی شرکت و همه چیز. به شدت خسته شده بودم. بریدم. پس شرکت را فروختم و به مرز ایتالیا-سوئیس نقل مکان کردم. دیدم هیچ هویتی ندارم. فقط گذشته داشتم. حالا یک هویت می‌خواستم و سال‌ها بود که 130 صفحه از مرد صدساله را ذخیره کرده بودم.


پس داستان‌درمانی کردید؟

می‌شود گفت هرقدر نگرانی‌های آلن کارلسون (شخصیت اصلی مرد صدساله) درباره‌ی همه چیز کم می‌شد، من نگران‌تر می‌شدم. من دوست ندارم مثل او باشم. او چیزی از سیاست سرش نمی‌شود اما هنوز هر وقت نگران می‌شوم روی شانه‌ام نشسته است و به من می‌گوید «آرام باش». او درمانگر من است.


منبع: گاردین

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

فرانتس کافکا: چه زندگی رقت‌انگیزی!

http://s4.picofile.com/file/8286619576/Kafka.jpg


بالاخره، بعد از پنج ماه زندگی بدون نوشتنِ حتی یک سطر که برایم رضایت‌بخش باشد، در وضعی که با وجودِ اراده‌ی محکمم هیچ تلاشی نمی‌توانست چیزی از ذهنم بیرون بکشد، آن ضربه‌ی همیشگی به سراغم آمد. ضربه‌ای که در گذشته هر گاه پاسخ دادن را لازم دیده‌ام، پاسخش را داده‌ام چون همیشه چیز بیشتری برای استخراج هست؛ یک سوزن میان انبار کاهِ تردید که پنج ماه دنبالش بوده‌ام و سرنوشت ملال‌انگیزش آتش گرفتن در تابستان و سوختن در یک چشم به هم زدن است. کاش خودم به این وضع دچار می‌شدم! ــ البته ده‌برابر بدتر، چون راستش را بخواهید حتی از این‌که دورانی چنین تیره را گذرانده‌ام پشیمان نیستم. نه می‌شد اسمش را تیره‌روزی گذاشت، نه خوشبختی، نه بی‌میلی، نه ضعف، نه خستگی، نه هیچ احساس دیگری که بشناسم. پس چه بود؟ این‌که نمی‌توانستم دست به قلم ببرم به ناتوانی‌ام در نوشتن ربط داشت. فکر می‌کنم دلیلش را بدون تعمق زیاد هم می‌دانم. چیزهایی که دوست دارم درباره‌شان بنویسم، از ریشه به ذهنم خطور نمی‌کنند، بلکه از جایی در وسط به ذهنم می‌رسند. سعی کنید یک دانه سبزه را از ساقه بکَنید. شاید بعضی‌ها بتوانند، مثلاً آکروبات‌های ژاپنی تعادل‌شان را روی نردبانی حفظ می‌کنند که نه به زمین، بلکه به کف پاهای همکار نیمه‌خوابیده‌شان تکیه دارد. من از پس این کار بر نمی‌آیم، بگذریم از این‌که نردبان من هم روی پاهایی تا این حد همدل و همراه نایستاده. البته این تنها مانع بر سر راهم نیست، بلکه حتی آن ضربه‌ی کذایی هم نمی‌تواند مرا وادار به نوشتن کند. باید هر روز لااقل یک جمله نشانم می‌دادند، همان‌طور که تلسکوپ‌ها را به طرف ستاره‌های دنباله‌دار می‌گیرند. آن‌وقت اگر به‌زور مرا با آن جمله روبرو می‌کردند، اگر با قدرتِ آن جمله مرا از قایم شدن بازمی‌داشتند، مثل کریسمس پارسال می‌شد، وقتی چیزها تا جایی پیش رفته بودند که در پوست خود نمی‌گنجیدم، وقتی به‌نظر می‌آمد کاملاً روی آخرین پله‌ی نردبانم به تعادل رسیده‌ام، که البته جایی بین دیوار و زمین ایستاده بود! با وجود این، آن نردبان نیفتاد و من با پاهایم آن را چسبیده به زمین و تکیه‌داده به دیوار نگه داشتم.

مثلاً همین امروز، سه کار توهین‌آمیز انجام دادم. یکی از این اهانت‌ها به یک مجری بود، دیگری به یک نفر که قرار بود او را به من معرفی کنند ــ خب پس فقط دو نفر بودند ــ اما خاطره‌اش هنوز مثل دل‌درد اذیتم می‌کند. رفتاری تا آن حد ناشایست را هر کسی توهین حساب می‌کرد، قطعاً خود من هم همین‌طور. پس من توانستم خودم را از لاکم بیرون بکشم؛ میان ابهام، در جنگ با خودم پیروز شدم؛ و بدی‌اش این بود که هیچ‌کس متوجه توهین‌آمیز بودنِ کارم نشد. احساس می‌کردم مجبور شده‌ام حتی به همکارانم توهین کنم، مجبور شده‌ام مدام چهره‌ای عادی به خود بگیرم و مسئولیت‌ها را در سکوت بپذیرم؛ اما بی‌شک بدترین قسمت ماجرا این بود که یکی از آشناهایم این توهین را نه نشانه‌ای از شخصیتم، بلکه عصاره‌ی آن دانست. به آن اشاره کرد و تا آن‌جا پیش رفت که مرا به‌خاطرش تحسین کرد. چرا اخلاقم را برای خودم نگه نمی‌دارم؟ حالا به خودم می‌گویم: ببین، دنیا می‌گذارد که به آن توهین کنی؛ مجری و کسی که به او معرفی شدی وقتی از آن‌ها دور می‌شدی آرام بودند، دومی حتی خداحافظی هم کرد. اما این هیچ معنایی ندارد. با حبس شدن درون خودت چیزی به‌دست نمی‌آوری، اما دوروبرت هم خبر خاصی نیست. چالشی که این گونه بدان پاسخ می‌دهم: من هم ترجیح می‌دهم در رینگ یک کتک مفصل بخورم به جای این‌که به این‌وآن مشت بزنم، اما این رینگ کدام گوری است؟ زمانی آن‌را روی زمین تصور می‌کردم، اما الان دارد دوروبرم چرخ می‌زند، نه، حتی چرخ هم نمی‌زند.

دوباره چند روز است که ساکت بوده‌ام؛ امروز بیست‌وهشتم می است. آیا دست‌کم اراده‌ی این را دارم که هر روز دسته‌ی این قلم، این تکه‌چوب را بلند کنم؟ باور دارم که نه. می‌روم پارو می‌زنم، سواری می‌کنم، شنا می‌کنم، زیر آفتاب می‌خوابم.

یکشنبه 19 جولای 1910. خوابیدم، بیدار شدم، خوابیدم، بیدار شدم، چه زندگیِ رقت‌انگیزی.


منبع: LitHub

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

دانلد ترامپ: پس، اونا، و اونا کشتن، اونا ما رو کشتن

وی‌.او.اکس ــ دانلد ترامپ چند روز پیش برای توضیح در مورد نامه‌های تهدیدآمیزی که می‌گویند از روسیه به او رسیده و قراردادهای تجاری مخفیانه‌اش کنفرانسی خبری برگزار کرد. صحبت‌های او در این کنفرانس سبک خاص حرف زدنش را دوباره به همه یادآوری کرد. می‌پرسید کدام سبک؟

برای کسانی که کمپین انتخاباتی ترامپ را دنبال می‌کردند یا پوشش خبری می‌دادند، این سبک آشناست ــ و آوردنش روی کاغذ همچنان چالشی بزرگ است (می‌توانم این را شهادت بدهم!). او همیشه وسط مطلب قبلی، فکری کاملاً تازه به ذهنش خطور می‌کند.

در این مطلب بخشی از سخنرانی ترامپ در 21 ژوئیه 2015 را می‌خوانید که درباره‌ی برجام است.

http://s8.picofile.com/file/8282488250/Donald_Trump.jpg

«ببینین، اینکه یکی هسته‌ای بشه ــ عموی من یه پروفسور و دانشمند و مهندس بزرگ بود، دکتر جان ترامپ تو دانشگاه ام.آی.تی؛ مادرزادی، متوجهین که، مادرزادی باهوش بود، مدرسه‌ی اقتصاد وارتون، خیلی خوب، خیلی باهوش بود ــ می‌دونین، اگه جمهوری‌خواه سنتی باشی، اگه من لیبرال بودم، اگه، یعنی، خب، اگه کاندید لیبرال دموکرات می‌شدم، اونا می‌گفتن من یکی از باهوش‌ترین آدمای تموم دنیام ــ درسته! ــ ولی اگه جمهوری‌خواه سنتی باشی اونا سعی می‌کنن ــ چه کارا که نمی‌کنن ــ واسه همین همیشه باید این‌طوری شروع کنم: رفت وارتون، دانش‌آموز خوبی بود، رفت فلان‌جا، رفت بهمان‌جا، فلان‌کارو کرد، پولدار شد ــ می‌دونین که، همه‌ش باید خودمو معرفی کنم چون ماها یه خرده محرومیم دیگه ــ ولی توافق هسته‌ای رو که نگاه می‌کنی، اون واقعا آزارم می‌ده ــ می‌تونست خیلی راحت باشه، و اندازه‌ی جون مردم ارزش نداره (هسته‌ای قدرتمنده، عموی من اینو خیلی خیلی سال پیش بهم توضیح داد، قدرتشو، و تازه اون موقع 35 سال پیش بود؛ اون توضیح داد که این چیزی که قراره اتفاق بیفته چه قدرتی داره و راست می‌گفت ــ کی فکرشو می‌کرد؟)، ولی وقتی می‌بینی با چهارتا زندانی دارن چی‌کار می‌کنن ــ حالا یه زمان سه‌تا بود، الان چهارتاست ــ حتی همون موقع که سه تا بود و حتی حالا که چهارتاست، من می‌گفتم همه‌ش کار طرف مذاکره‌س؛ این رفقای ما، می‌گم رفقا چون، می‌دونین که، اونا نمی‌دونن، هنوز نفهمیدن که خانوما الان باهوش‌تر از مردهان، پس، می‌دونین، 150 سال دیگه طول می‌کشه تا بفهمن ــ ولی فارس‌ها مذاکره‌کننده‌های عالی‌ای‌ان، ایرانیا مذاکره‌کننده‌های عالی‌ای‌ان، پس، اونا، و اونا کشتن، اونا ما رو کشتن.»


منبع: Vox

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۲۶ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

عکاسی از نویسندگان، وصل چهره با واژه‌ها

نوشته‌ی بروس مِیِر

سخت‌ترین جنبه‌ی عکاسی از نویسنده‌ها این است که مطمئن شوی نه‌تنها چهره‌ی آن‌ها، که بازتابی از آثارشان هم در پرتره‌ای که می‌گیری هست. زمانی که شروع به عکاسی از نویسندگان کانادایی کردم، پروژه‌ای که برای انجام آن من و برایان اُریوردَن1 ده سال سراسر کشور را با کیف‌های پر از کتاب برای امضا گرفتن و ضبط صوت باوفایم در جیب زیر پا گذاشتیم، هیچ فکر نمی‌کردم عکس‌هایی که می‌گیرم بعدها در کتاب پرتره‌های نویسندگان کانادایی2 گرد خواهند آمد.
سی سال پیش، شیفته‌ی کسانی که ملاقات می‌کردیم و شخصیت فوق‌العاده‌ی آنان بودم. بیشتر آن‌ها نویسندگانی بودند که آثارشان را در دبیرستان و دانشگاه خوانده بودم. در عین حال ناراحتم ‌که آن زمان چقدر این برایم عادی بود؛ فکر می‌کردم همیشه با ما می‌مانند. فکر می‌کردم همیشه به نوشتن چیزهایی که منِ نویسنده آنقدر دوست داشتم ادامه می‌دهند. حالا از دیدن تمثال برنزی‌شان در پارک‌ها جا می‌خورم. آن‌ها آدم‌هایی بودند که زندگی خود را وقف کلمه گذاشتن روی کاغذ کرده بودند. این، چیزی بود که کارشان را برایم شگفت‌انگیز کرده بود؛ خلق نوشته‌هایی که از شخصیت‌شان فراتر می‌رفت.
حتی بعد از آن‌که ماجراهای ما به چاپ مجموعه مصاحبه‌های ما در کتاب‌های در کلام آن‌ها3 (1985) و زندگی‌ها و آثار4 (1991) انجامید، من به عکاسی از نویسنده‌هایی که می‌دیدم ادامه دادم. وقتی امثال لِیتون5 و پِردی6 از زندگی به دنیای اسطوره‌ها قدم گذاشتند، فهمیدم که نویسنده‌های ما باید جایی غیر از آنچه در اوراق کتاب‌هایشان نوشته‌اند نیز ثبت شوند تا کلمات‌شان با چهره‌ی آنان همراه شود.


لئونارد کوهن

لئونارد کوهن تازه از یک تبعید خودخواسته به صومعه‌ای بودایی در کالیفرنیا برگشته بود که اِروینگ لِیتون به من و برایان اُریوردن پیشنهاد کرد به مونترال برویم تا با آوازه‌خوان غمگین مصاحبه کنیم. لِیتون گفت او در بزنگاه تغییر است.

قطار ما دیر به مونترال رسید پس یک‌راست و با عجله به خانه‌ی کوهن رفتیم: طبقه‌ی دوم یک آپارتمان سبک ویکتوریایی پشت خیابان سَنت‌کاترین، روبروی پارک پرتغال. ما جلوی ایستگاه ملکه الیزابت ایستادیم تا زنگ بزنیم و مطمئن شویم او خانه است، و او گفت «بیاین.» در زدیم. خبری نشد. کمی خودم را بالا کشیدم و زدم روی پنجره‌ی اصلی‌اش (ساختمان تا این حد کوتاه بود). هیچ. ناگهان، در خودبه‌خود باز شد و ما رفتیم داخل. در پشت سرمان بسته شد.

راه‌پله را نگاه کردم و کوهن را، به شکل یک سایه، در حالی که از پنجره‌ای بالاتر نور به پشتش می‌تابید، بالای پله‌ها دیدم. هیجان‌انگیز بود.

گفتم: «در رو چه‌طوری باز کردین؟»

«به یه نخ وصله.»

«پس یه جور بادبادکه» و بعد هر دو با هم گفتیم «و یه قربانی»*.

در طبقه‌ی بالا میزی از نوشیدنی، فطیر، سبزیجات معطر مشروع و گوشت دودی مونترال برای‌مان گذاشته بود. چهار اتاقِ این خانه‌اش را هم نشان‌مان داد. یک نقاشی از اروینگ لیتون بالای درِ برقیِ آشپزخانه بود. بالای آبگرمکن مجسمه‌ی لیتون که عکسش روی جلد گزیده‌ی اشعار لیتون چاپ شده قرار داشت. درباره‌ی تصاویر از او پرسیدم. گفت: «اروینگ استاد من در شعر است.»

در اتاق اصلی، یک میز دراز و یک صندلی بود و گیتار کوهن در کیفش روی میز بود. تنها تصویر روی دیوار، عکس یک زن جوان بومی بود. گفت: «اون کاتِری تکاکویتا7ست؛ عشق زندگی من.»


https://thewalrus.ca/assets/img/l_cohen_1.jpg


مارگارت آتوود

مارگارت آتوود را سال 1977 دیدم؛ در مراسم دانشگاه تورنتو برای نویسندگانی که فارغ‌التحصیل آن‌جا بودند. آنفلوانزای بدی گرفته بود و خیلی مریض بود؛ هیچ‌کس نمی‌خواست نزدیکش شود اما من این کار را کردم. داشتم نسخه‌ی ویژه‌ی صدسالگی مجله‌ی دانشگاه، آکتا ویکتوریانا8 ــ قدیمی‌ترین نشریه‌ی ادبی کانادا ــ را ویرایش می‌کردم و می‌خواستم با شیوه‌ی کار او و دنیس لی9 که در 1960 با هم ویراستار مجله بودند، آشنا شوم. انسان باملاحظه، خوش‌صحبت، بی‌نظیر، گرم و بامزه‌ای بود. مصاحبه با او اما، داستان دیگری است.

آن‌طور که من و برایان اُریوردن فهمیدیم، کلید مصاحبه با مارگارت آتوود این است که یک استراتژی برای اشاره به مسائل مهم در کارهایش آماده کرده باشی. مصاحبه‌ی ما بد شروع شد. اولین سوال ما راجع‌به کتابی درباره‌ی پرنده‌ها بود که برای کودکان نوشته بود. او حدود پانزده دقیقه غیبش زد. وقتی برگشت درباره‌ی جدیدترین کتابش تا آن موقع، یعنی چشم گربه10، حرف زدیم. از آن‌جا بود که مصاحبه جذاب شد. ما پابه‌پای او سر ایده‌ها بحث می‌کردیم. این را دوست داشت. ما او را به چالش کشیدیم و او ما را به چالش کشید. بعدها به من گفت که فکر می‌کند مصاحبه‌مان با او یکی از بهترین مصاحبه‌هایش از کار درآمده است. وقتی اولین مجموعه شعرم چاپ شد هم نامه‌ی تبریک فوق‌العاده‌ای برایم نوشت.

نه‌تنها در کانادا که در عرصه‌ی جهانی نیز نویسنده‌های کمی توانسته‌اند تا این حد توجه‌ها را به خود جلب کنند. او هرگز از به چالش کشیده شدن ایده‌هایش ابایی نداشته است. وقتی ضبط صوت روشن است، حواسش جمع حرف‌هایش است. تصور عموم از او و نوشته‌هایش ناگزیر به هم گره خورده‌اند، البته به دلیلی کاملاً موجه: او خودش و عقایدش را جدا نمی‌کند. از این لحاظ، او مجموع‌ترین نویسنده‌ای است که ملاقات کرده‌ام ــ کسی که شخصیت عمومی‌اش دلالت بر عقل، احساسات خوب و جهانی بهتر دارد. او را به خاطر این موضوع بسیار ستایش می‌کنم. این پرتره‌ای از دو آتوود است که شناختن آن‌ها باعث افتخارم است.


https://thewalrus.ca/assets/img/m_atwood.jpg


منبع: The Walrus

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی



1. Brian O'Riordan
2. Portraits of Canadian Writers (Porcupine's Quill, 2016)
3. In Their Words (Anansi, 1985)
4. Lives and Works (Black Moss Press, 1991)
5. Irving Layton
6. Al Purdy
7. Kateri Tekakwitha
8. Acta Victoriana
9. Dennis Lee
10. Cat's Eye
* اشاره به شعر A Kite is A Victim از لئونارد کوهن.
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

لطفاً دست بزنید!

در پراگ نمایشگاهی برای نابینایان افتتاح شده که بازدیدکنندگان را به لمس آثار هنری و تجربه‌ی چیزهایی دعوت می‌کند که به‌طور معمول فقط درباره‌شان می‌خوانند و می‌شنوند.

http://s4.reutersmedia.net/resources/r/?m=02&d=20161206&t=2&i=1164447452&w=640&fh=&fw=&ll=&pl=&sq=&r=LYNXMPECB51KS

http://s3.reutersmedia.net/resources/r/?m=02&d=20161206&t=2&i=1164447451&w=640&fh=&fw=&ll=&pl=&sq=&r=LYNXMPECB51KQ


این آثار هنری را گالری ملی جمهوری چک و برخی را هم خود هنرمندان ارائه داده‌اند، و از مواد گوناگونی چون چوب، فلز، شیشه و پلاستیک ساخته شده‌اند.


Blind people touch sculptures during a special exhibition for people with visual disabilities in Prague, Czech Republic, December 5, 2016. REUTERS/David W Cerny

Blind people touch sculptures during a special exhibition for people with visual disabilities in Prague, Czech Republic, December 5, 2016. REUTERS/David W Cerny


برگزارکننده‌ی نمایشگاه، یانا کلیمووا می‌گوید: «این نمایشگاهی ویژه است چون اجازه می‌دهد به نسخه‌ی اصلی مجسمه‌ها دست بزنید، اتفاقی که در گالری‌ها معمول نیست. همه جا علامتِ "لطفاً دست نزنید" می‌گذارند، در حالی که شعار این نمایشگاه متضاد آن است ـــ "لطفاً دست بزنید".»


A blind man touches a sculpture during a special exhibition for people with visual disabilities in Prague, Czech Republic, December 5, 2016. REUTERS/David W Cerny

A blind man touches a sculpture during a special exhibition for people with visual disabilities in Prague, Czech Republic, December 5, 2016.  REUTERS/David W Cerny


ورود به این نمایشگاه برای عموم آزاد و رایگان است. کسانی هم که قدرت بینایی دارند با چشمان پوشیده تشویق به تجربه‌ی هنر به این روش می‌شوند.


منبع: رویترز | دسامبر 2016

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

دلم برای داستان‌هایت تنگ شده بود

فیدل کاسترو: ناقض بدنام حقوق بشر، کمونیست انقلابی خوش‌نام، و شاید هم بررس قابل‌اعتماد متون ادبی؟ گاردیَن به دنبال مرگ دیکتاتور کوبا، دوستی ادبی عجیب او را با غول ادبیات آمریکای لاتین، گابریل گارسیا مارکز، بررسی کرده است. مصاحبه‌ی گاردین با دکتر استفانی پانیچلی-باتالا1 (مدرّس ادبیات آمریکای لاتین در دانشگاه استون) بعضی از جزئیات رابطه‌ی آنان را روشن می‌کند.


http://lainfo.es/en/wp-content/uploads/lainfo.es-5225-gaboyfidel1.jpg


او می‌گوید تصحیحات کاسترو بیشتر نکته‌های دستوری و علمی بوده‌اند تا ایدئولوژیک. «فیدل بعد از خواندن کتاب داستان یک غریق به گابو گفته بود سرعت قایق، درست محاسبه نشده. این باعث شد گابو از او بخواهد دست‌نوشته‌هایش را بخواند... مثالی دیگر از تصحیح‌هایی که بعدها انجام داد در کتاب گزارش یک مرگ بود که فیدل اشتباهی در مشخصات یک تفنگ شکاری را گوشزد کرد.» در جایی دیگر، کاسترو درباره‌ی همخوانی گلوله‌ها و تفنگ‌هایی که شخصیت‌های گارسیا مارکز استفاده می‌کردند توصیه‌ای داشت.

آن دو اولین بار در 1977 در هتلی در کوبا ملاقات کردند. گرچه این ملاقات را تصادفی دانسته‌اند، پانیچلی-باتالا می‌گوید کاسترو، وقتی شنیده نویسنده‌ی کلمبیایی دارد کتابی غیرداستانی درباره‌ی کوبای تحت تحریم‌های آمریکا می‌نویسد، این ملاقات را ترتیب داده است. آن کتاب هیچ‌گاه منتشر نشد.

نشانه‌ای دیگر از نزدیکی این دو مرد را می‌توان در کتابی یافت که این هفته مرکز هری رنسام2 در دانشگاه تگزاس از کتابخانه‌ی شخصی مارکز خرید. کاسترو در صفحه‌ی اول کتاب پیروزی استراتژیک3 یادداشتی برای گارسیا مارکز نوشته و او را گابو خطاب کرده، نام مستعار صمیمانه‌ای که در آمریکای جنوبی روی نویسنده گذاشته‌اند. کاسترو این یادداشت را در سال 2010 نوشته، در بحبوحه‌ی فعالیت‌هایش برای رفع خرابی زلزله‌ی هائیتی. او به دوستش می‌گوید: «کتاب تو، برای سخنرانی نیامده‌ام، مزاحم است. در حالی که وظایف دیگر مرا به بردگی گرفته‌اند، کارم را رها کرده‌ام و دارم می‌خوانمش. دلم برای داستان‌هایت تنگ شده بود.» او در ادامه می‌گوید بیماری طاعونِ شایع در هائیتی «مرا یاد عشق سال‌های وبا انداخت.»

آنا اِروه4، سرویراستار، می‌گوید: «اکثر هنرمندان بزرگ کار خود را در مخالفت با خواصِ5 عصر خود معنا می‌کنند، و دیکتاتورها هم معمولاً سلیقه‌ی چندان خوبی ندارند.» او همکاری موفق گارسیا مارکز و کاسترو را اتفاقی نادر می‌داند.


منبع: FlavorWire و Guardian

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی





1. Dr Stéphanie Panichelli-Batalla
2. Harry Ransom
3. La Victoria Estrategica
4. Anna Hervé
5. Elite
۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

دنی دارزاک؛ فرا رفتن از محدودیت‌های بدن

دنی دارزاک1، عکاس پاریسی که بیشتر به‌خاطر عکس‌هایش از بدن‌های معلق بین زمین و هوا ــ گاهی منجمدشده وسط یک کار خشن و گاهی در صعودی روحانی و باله‌وار ــ شناخته شده است، از حرکات بدن انسان به‌گونه‌ای استفاده می‌کند که محدودیت‌های خود آن بدن را پشت سر بگذارد.


https://www.denis-darzacq.com/images/50.-Groupe-01.-Act50.jpg


https://s3.amazonaws.com/files.collageplatform.com.prod/image_cache/1010x580_fit/55f713866aa72c9f38bb6662/717119a8ae9e0b97dc17bac6829d8e86.jpeg


او از زمان فارغ‌التحصیلی از مدرسه‌ی ملی هنرهای تزئینی فرانسه، در کاوشی جامعه‌شناسانه از بشر و فضا، وارد حوزه‌های مختلفی مثل عرصه‌ی راک، فرهنگ جوانان فرانسوی و زندگی شبانه‌ی پاریسی‌ها شده است.




او در مجموعه‌ی اخیرش، با جوانانی کار کرده که مبتلا به معلولیت‌هایی مثل سندروم داون و فلج مغزی‌اند؛ او فردیت هر یک از سوژه‌ها را با عکس گرفتن از ژست‌ها، لباس‌ها و رفتارهایش نشان داده.
سوژه‌های او بیماری‌های مشابهی داشتند، اما از مکان‌ها و زمینه‌های متفاوتی آمده بودند و طی همکاری با دارزاک توانستند یک نمودِ عمیق شخصی از خودِ درونی‌شان را ببینند.


https://s3.amazonaws.com/files.collageplatform.com.prod/image_cache/1010x580_fit/55f713866aa72c9f38bb6662/92142ac67771c186464ca7571d897880.jpeg



برای دیدن کارهای بیشتر از دنی دارزاک به وبسایتش مراجعه کنید.




1. Denis Darzacq


منبع: Artsy

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی


۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

خاویر ماریاس: هر چه راوی اول‌شخص می‌گوید نباید باور کرد

خاویر ماریاس تاکنون چهارده رمان، سه مجموعه‌داستان، و بیست کتاب از مقالات برگزیده‌اش منتشر کرده است که بعضی از آن‌ها به فارسی ترجمه شده‌اند، از جمله قلبی به این سپیدی و مرد است و احساسش. این گفت‌وگو درباره‌ی کتاب تازه‌ی اوست: آن‌گاه بدی آغاز می‌شود. آنچه اینجا می‌خوانید بخشی از مصاحبه است که حاوی نکات جالبی درباره‌ی نویسندگی است.


http://s8.picofile.com/file/8273536326/1351181105_158801_1351186084_noticia_fotograma.jpg


اسم کتاب‌های شما معمولاً از آثار شکسپیر گرفته شده است ـــ مثلاً در کتاب آخرتان از این دیالوگِ هملت: «آن‌گاه بدی آغاز می‌شود و بدتر پشتِ آن وامی‌ماند»1. چرا شکسپیر، و چرا این عبارت خاص به‌نظرتان برای این کتاب مناسب بود؟

بیشتر نویسندگان از دوباره‌خوانیِ آثار شکسپیر و دیگر گذشتگانِ بزرگ خودداری می‌کنند. ممکن است افسرده و دلسردتان کنند، باعث شوند به این فکر کنید که «دیگر برای چه باید نوشت؟» اما بامزه است که شکسپیر برای من سازنده است. اکثر اوقات خیلی رازآلود است، به چیزهای زیادی اشاره‌هایی کرده اما کامل آن‌ها را نکاویده است. کلماتِ او معمولاً، همان‌طور که همه می‌دانیم، برای عنوان خیلی مناسب‌اند ـــ هزاران عنوان هستند که از او برگرفته شده‌اند، آن‌قدر زیاد که بعضی اوقات حتی متوجه این قضیه نمی‌شویم. آن‌گاه بدی آغاز می‌شود به چند چیز اشاره دارد: اولی وضعیتی است که ما در اسپانیا پس از مدتی طولانی دیکتاتوری داریم. بد بود که از «عدالت» دست کشیدیم، اما در عوض بدتر پشت آن واماند ـــ یعنی دیکتاتوریِ فرانکو و احتمال یک جنگ داخلیِ تازه. اما این تیتر در اصل به شخصیت‌های رمان هم اشاره می‌کند. یکی از درون‌مایه‌های رمان این است که با گذشته چه‌کار کنیم. آیا اصلاً باید آن‌را به خاطر سپرد، یا باید یک جایی آن را رها کرد و به راه ادامه داد؟ جواب قطعی‌ای برای این سؤال ندارم، و در واقع خیلی هم نگران این موضوع نیستم.


اجازه بدهید درباره‌ی نام‌ها سؤال کنم. یک منتقد هنگام انتشارِ «آن‌گاه بدی آغاز می‌شود» در بریتانیا، اشاره کرده بود که نام خانوادگی‌ای که شما برای خوان انتخاب کرده‌اید، «دِ وِره»2، ممکن است عمداً برای در بر داشتن «پژواکی زبان‌شناسانه از راستی و حقیقت» انتخاب شده باشد. وقتی این اسم را سبک‌سنگین کردم، برایم تداعی‌گر آریستوکراسی و برتریِ انگلیسی بود، تداعی‌گرِ شکسپیر و هری دِ وره بازیگر فیلم‌های صامت. کنجکاوم بدانم پروسه‌ی نام‌گذاریِ شخصیت‌ها چقدر برای‌تان اهمیت دارد، و همچنین کنجکاوم بدانم چرا اسم‌هایی خاص مثل لوئیزا را در داستان‌های مختلف‌تان روی آدم‌های مختلف گذاشته‌اید.

اسم‌های خیلی کمی هستند که با آن‌ها احساس راحتی می‌کنم ـــ بعضی‌شان خیلی رایج و بعضی خیلی ادبی؛ لوئیزا یکی از آن‌هاست و من با دوباره و دوباره استفاده کردنش برای شخصیت‌های مختلف در رمان‌های مختلف مشکلی ندارم. همین‌طور مارتا، بِرتا، خوان، میگِل، ادواردو... در مورد نام‌های خانوادگی‌ای هم معمولاً از نام‌هایی استفاده کرده‌ام که در خانواده‌مان داشته‌ایم، مثل کوستاردو3، یا رویبِریز دِ تورِس4، یا رُوی5. به‌نظرم خوبند و من هم با آن‌ها راحتم چون برایم آشنا هستند.
در رمان جدیدم توضیح داده‌ام که نام خانوادگی او در اصل وِرا بوده، که در اسپانیا رایج‌تر است و بعضی از اجداد خوان «دِ» را به اولش اضافه کرده‌اند و «آ»ی آخرش را به «ـِه» تغییر داده‌اند که به‌نظر کمیاب‌تر بیاید. آدم‌های متظاهری بوده‌اند، می‌دانید که... البته، این به من اجازه می‌دهد که با نامِ ادوارد دِ وِره بازی کنم، کسی که از نظر بعضی ادیبان ویلیام شکسپیرِ «واقعی» بوده است. در واقع خوانندگان تمایل دارند فراموش کنند که راوی اول‌شخص به‌اندازه‌ی هر شخصیت دیگری تخیلی است. او فقط افتخار تعریف کردن داستان به شکلی که خودش دوست دارد نصیبش شده، و البته ممکن است دروغ بگوید، واقعیت‌ها یا احساسات را پنهان کند، راجع به انگیزه‌ها و خواسته‌هایش راست نگوید. هر چیزی که راوی اول‌شخص می‌گوید قابل اعتماد نیست.


فکر می‌کنید کارتان به‌عنوان مترجم ادبیات، روی نوشته‌های داستانیِ خودتان تأثیر گذاشته است؟

قطعاً. نه‌تنها از نویسندگانی که آثارشان را ترجمه کرده‌ام یا لااقل از بعضی‌شان، خصوصاً استرن، کنراد، سر توماس براون، استیونسون، فاکنر و ناباکوف، چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام، بلکه ترجمه کردن مسیرِ نوشتن خودم را هم مشخص کرده است. در ترجمه، چیزی دارید که هرگز نباید مغلوب شود: متنِ اصلی. همیشه آن‌جاست و منتظر شماست که بازنویسی‌اش کنید، با کلمات خودتان. حالا وقتی می‌نویسم، یک پیش‌نویس اولیه از یک صفحه دارم که تا حدودی نقش «متن اصلی» را ایفا می‌کند. آن‌وقت تصحیحش می‌کنم، اصلاحش می‌کنم و کم‌وزیادش می‌کنم. این‌طوری یک نقطه‌ی شروع دارم. این برایم بسیار مفید است.


آیا دلایل‌تان برای نوشتن در طول این سال‌ها تغییر کرده است؟

فکر می‌کنم این‌طور باشد. الان گاهی فکر می‌کنم باید بروم شروع به نوشتن کنم؛ اگر این کار را نکنم چه کنم؟ دلیل خیلی قوی‌ای نیست، می‌دانم. اما یک چیز در طول این سال‌ها عوض نشده است: وقتی رمان می‌نویسم، از هر شرایط دیگری که در آن قرار داشته‌ام «بهتر» فکر می‌کنم، یا حداقل با دقت بیشتر. این چیزی است که دوست ندارم کنار بگذارم یا از دست بدهم، چون خیلی برایم عزیز است.


منبع: 1 نوامبر 2016 | LitHub

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی




1. Thus bad begins and worse remains behind
2. De Vere
3. Custardoy
4. Ruibérriz de Torres
5. Roy
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

محمود دولت‌آبادی: ترجیح می‌دهم ننویسم

اگر محمود دولت‌آبادی را بشناسید ــ که قطعاً می‌شناسید ــ می‌دانید که نوشتن با لحن محمود دولت‌آبادی کاری است که تنها از دست خود او برمی‌آید. آنچه انگیزه‌ی من برای ترجمه‌ی این مصاحبه شد، تنها انتقال حرف‌های مهمی بود که او در آن گفته است، از جمله در مورد چگونه نویسنده شدن، چگونه نویسنده‌ی خوبی شدن و چگونه نویسنده‌ای جهانی شدن که امروز در جامعه‌ی ادبی و حتی غیرادبیِ ایران مطرح است.


http://bukharamag.com/wp-content/uploads/2016/07/photo-38.jpg

عکس از محمدعلی نظری


آقای دولت‌آبادی، در جایی گفته‌اید که کلیدر «تلفیقی از سنت ادبی فارسی است با نگاه نویسنده‌ای امروزی متأثر از ادبیات جهان». اگر ممکن است با صحبتی درباره‌ی کارنامه‌ی ادبی‌تان و الهام‌هایی که از ادبیات جهان گرفته‌اید شروع کنید.

محمود دولت‌آبادی: منظورم از «تلفیق» در کلیدر، درآمیختنِ زبان ادبی کلاسیک فارسی، به‌ویژه از قرن سوم تا هفتم هجری [یا نهم تا چهاردهم میلادی] با ادبیات معاصر صد سال اخیر بوده است. همچنین از جنبش غنی ترجمه در ایران که از همه‌ی زبان‌ها به فارسی صورت می‌گیرد چیزهایی آموخته‌ام. به‌هرحال، فکر نمی‌کنم بتوان یک عمر مطالعه‌ی ادبی را که به تأثیراتی انجامیده در کلمات گنجاند. هیچ زمینی نمی‌تواند بارانی را که جذب کرده بیرون بریزد و بگوید آن را از کجا آورده است!


برای مثال، من متوجه «نگرانی شما از تأثیرپذیری» شده‌ام که ردپاهایی نه تنها از بیهقی و فردوسی، بلکه از هومر و مِلویل آشکار می‌کند.

من از این‌که تأثیر پذیرفته باشم «نگران» نمی‌شوم، چون از یک منبع مشخّص الهام نمی‌گیرم ـــ یعنی آن نوع الهام گرفتنِ نگران‌کننده‌ای که روی مرز تقلید باشد در کارم نیست. باید به این توجه داشت که یک نویسنده، آن‌گونه که من فکر می‌کنم، نمی‌تواند بدون خواندنِ گذشته شروع به نوشتن کند. بنابراین، چگونه می‌توان نویسنده بود و از آثار هومر، شکسپیر، بیهقی، ملویل، ناصرخسرو و امثال آنان نخوانده گذشت؟ و به‌طور کلی، چگونه ممکن است یک نفر در حال زندگی کند، با آینده روبه‌رو باشد، و سعی نکند از گذشته درس بگیرد؟


به نظر خودتان این دید جهان‌وطنی را مدیون کسی هستید؟ شما قبلاً اشاره کرده‌اید که آموزش آکادمیک ندیده‌اید و در عوض، تمام عمر مشتاقانه کتاب خوانده‌اید.

من تلاش برای جهان‌گرایی را به خودِ جهان و نگاه ویژه‌ای که به جهان و بشریت دارم مدیونم. هیچ‌گاه با نوع انسان احساس بیگانگی نکرده‌ام؛ آنچه خوانده‌ام و یاد گرفته‌ام همان چیزی است که آن را «رفتار انسانی» می‌نامم. البته این را هم باید اضافه کنم که من شورمندانه کتاب خوانده‌ام و بدون مرشد و راهنما، راهم را با تحقیق و جست‌وجو یافته‌ام.


شما مرتب به سفر می‌روید و جزو معدود ادبای ایرانی هستید که کارهایشان به‌طور گسترده ترجمه شده و مورد استقبال منتقدان قرار گرفته است. آیا همین شما را به خودآگاهی از احساس «جهان‌وطن بودن» ـــ در نوشتن موضوعی محلی برای مخاطب جهانی ـــ رسانده است؟

فکر نمی‌کنم این‌طور باشد؛ کلاً ترجیح می‌دهم ننویسم ولی اگر مجبور به نوشتن باشم، هرگز خودم را درگیر این‌گونه مسائل ناچیز نمی‌کنم. سفرهای خارجی من به جاهایی است که کارهایم آن‌جا ترجمه شده بوده‌اند، نه برعکس. به خاطر ندارم هیچ گاه از هیچ مترجم یا ناشری خواسته باشم که اثری از مرا به هیچ زبانی ترجمه کند. همیشه اول آن‌ها با من رایزنی کرده‌اند، بقیه‌اش هم به توان مالی ناشر بستگی دارد. به‌خاطر دارم کمی بعد از ترجمه و انتشار جای خالی سلوچ، و پیش از چاپ کلیدر به زبان آلمانی (البته فقط جلد اول، با تلاش ارزشمند خانم سیگرید لطفی)، از ناشر پرسیدم آخر چطور کتاب فارسیِ مرا پیدا کرده‌اند. اینترنت آن موقع هنوز این‌قدر گسترده نشده بود.


بگذارید از زاویه‌ای دیگر به موضوع نگاه کنیم. فاصله‌ای که به‌خاطر ابعاد تجاری از سینمای ایران می‌گیرید نیز به همین باور شما برمی‌گردد، چنین جنبه‌های تجاری‌ای می‌تواند ادبیات جهان را هم تحت تأثیر قرار دهد. یک نوشته ممکن است به‌عنوان اثری «بی‌اهمیت» دسته‌بندی شود و اهمیت تاریخی و جهانی‌اش از آن دریغ شود. آن‌گونه که بعضی‌ها می‌گویند، جمهوری ادبیات1 جهان، فضایی کاپیتالیستی و نابرابر و ناهمگون است. آیا هنگام انتشار ترجمه‌های آثارتان درگیر چنین مسائلی شده‌اید؟

تمام عمر تلاش کرده‌ام در وادیِ «جمهوری ادبیات» (چه ترکیب مناسبی است) گم نشوم. به خاطر همین کم پیش می‌آید اخبار را بخوانم! شاید نگاهی به تیترها بیندازم، فقط در صورتی که به هنر و ادبیات مربوط باشند. در مسائل تجاری کاملاً بی‌سوادم؛ اما وقتی اثری ادبی ترجمه می‌شود، برای مخاطب ترجمه شده است و بیشترین دغدغه‌ی ناشران، مسائلِ بازار و سرمایه‌شان است. در نتیجه، وقتی که آخرین نقطه را جلوی آخرین جمله می‌گذارم کار من به‌عنوان نویسنده تمام می‌شود. همین مسئله در ایران هم وجود دارد. به طور کلی ناشران غیرفارسی‌زبان نسبتاً از نتیجه راضی به‌نظر می‌آیند. برای من هم نقدهایی که شنیده‌ام یا کمی‌شان را خوانده‌ام رضایت‌بخش بوده است.


به خاطر دارم زمانی که داشتید کتاب «کلنل» را در لندن معرفی می‌کردید، سخنران اصلی مراسم، شما را (به پیروی از یک منتقد آمریکایی) «تولستوی ایران» خواند. هرچند اشاره کرد که شما با این مقایسه موافق نیستید. می‌شود دلایل‌تان را بگویید؟

همان‌طور که می‌دانید، لئو تولستوی نویسنده‌ای است که من از مقایسه‌ی خود با او واهمه دارم. من آن‌قدر واقع‌بین هستم که حتی تصور چنین مقایسه‌ای را هم نکنم. می‌دانید که، سامرست موآم لیست گلچین‌شده‌اش از ده رمان بزرگ جهان را با تولستوی شروع می‌کند و ماکسیم گورکی او را نیمه‌خدا می‌داند.

نمی‌توانم از تولستوی تصوری جز یک الهه در ادبیات که دو شاهکارِ جنگ و صلح و آنا کارنینا را خلق کرده، داشته باشم. بنابراین باید سپاس‌گزارِ آن منتقد و اشارات مهربانانه‌اش باشم. اما همان‌طور که گفته شد با این مقایسه راحت نیستم؛ این مرا به یاد خصلتی شایع و معمول در ایران می‌اندازد؛ این‌که عادت داریم یک نفر را از طریق ویژگی‌های فردی دیگر بشناسیم.

حتی وقتی جوان بودم، مرا با گورکی هم‌ردیف می‌کردند، که باز هم من از قبولش طفره می‌رفتم. چون باور داشتم و هنوز هم باور دارم که هر انسانی، جهانی در درونِ خود دارد و با چنین مقایسه‌هایی، کسی از هیچ یک از آن دو نفر شناخت درستی پیدا نمی‌کند. برای این کار، بهتر است از جزئیات شروع کنیم تا هنرمند را به‌عنوان یک کل بشناسیم، نه برعکس ـــ البته، کسی چنین وظیفه‌ای ندارد!


در پایان، محمود دولت‌آبادی خود را به‌عنوان یک نویسنده‌ی نه تنها ملی، بلکه جهانی، چگونه ارزیابی می‌کند؟

خوشحالم که جهان، کارِ دولت‌آبادیِ ایرانی را به‌عنوان ادبیات معاصر جهان شناخته است و بالاخره از نگاه سنتی غالب به ادبیات ایران عبور کرده است؛ نگاهی که ادبیات ایران را منحصر می‌دید به نوشته‌های مذهبی پیشااسلامی و ادبیات حماسی پسااسلامی و عصر اشعار موزون و مقفّا، و داستان‌های لذت‌بخش هزارویک شب که ترکیب سه لایه‌ی هندی و اسلامی و ایرانی است. خرسندم که جزیره‌ی زبان و ادبیات انسانی فارسی ظرفیت عبور از چنین مرزهایی را داشته است.



منبع: 16 مارس 2014 | AjamMC

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی