ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

شهریار مندنی‌پور، نویسنده‌ی ایرانیِ زاده‌ی شیراز، استاد دانشگاه‌های هاروارد، ماساچوست و بوستون آمریکاست. از آثار داستانی او در ایران مجموعه داستان‌های «سایه‌های غار»، «هشتمین روز زمین»، «مومیا و عسل»، «ماه نیمروز»، «شرقِ بنفشه» و «آبی ماورای بحار» و رمان «دلِ دلدادگی» به چاپ رسیده است. آخرین رمان او، «سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» به فارسی منتشر نشد اما انتشارات کناپف با ترجمه‌ی انگلیسی سارا خلیلی آن‌را چاپ کرد. این کتاب به ده زبان دنیا ترجمه شد و مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. در این مصاحبه با شیوه‌ی نویسندگی و تفکر مندنی‌پور بیشتر آشنا می‌شویم.


http://www.sampsoniaway.org/wp-content/uploads/2010/11/shahriar-mandanipour-shoots-bullets-into-the-heart-of-the-monster-1.jpg



این مصاحبه مقدمه‌ای برای آشنایی با شهریار مندنی‌پور، نویسنده‌ی سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی (2010، آمریکا) است. او نویسنده‌ی یازده کتاب است که جدیدترین‌شان اولین کار ترجمه شده‌اش به انگلیسی‌است. او خود را «عمیقاً قدردان سارا خلیلی» مترجم کتابش می‌داند.


در حال حاضر روی چی کار می‌کنید؟

یک رمان جدید. بعد از این‌که سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی در آمریکا مورد استقبال قرار گرفت، حس کردم وقت تغییر دیگری است ـ وقتش است که هر چه در کارنامه‌ام دارم در ایستگاه قبلی رها کنم، و به جستجوی یک نوع تازه‌ی نوشتن بپردازم؛ بیشتر ایستگاهی برای آرام گرفتن. به تعبیری، دارم سعی می‌کنم از شر آخرین نوشته‌ام خلاص شوم.

الان، سومین بار است که دارم سعی می‌کنم این رمان جدید را که در ایران می‌گذرد بنویسم. شخصیت اصلی رمان جدیدم مردی مبتلا به فراموشی است که دست چپش را در جنگ ایران و عراق از دست داده. او دارد سعی می‌کند گذشته‌اش و هر آنچه را که پس از انقلاب بر کشورش گذشته به یاد آورد، آنچه در جنگ و پس از جنگ اتفاق افتاد ـ به عبارت بهتر، آنچه اتفاق افتاد، به زبان ادبی یادها.


تصورتان از یک خواننده‌ی ایده‌آل کارهای‌تان چیست؟

به‌نظرم بستگی به زمانی دارد که نویسنده می‌نویسد. یک نویسنده هنگام نوشتن سعی می‌کند اول داستان را برای خودش تعریف کند. در این مرحله، ‌به خواننده فکر نمی‌کند. اما گاهی پیش می‌آید که پس از نوشتن یک صحنه یا پاراگراف به خواننده فکر می‌کنید. هر نویسنده‌ای در فکرش طیفی از خوانندگان ایده‌آل دارد. این خواننده‌ها اغلب می‌توانند با چشم ذهنشان، به لایه‌های عمیقِ نوشته سفر کنند، یا حتی لایه‌ای دیگر به آن بیفزایند.

خاطره‌ای زیبا از یک خواننده دارم. در جلسه‌ی بزرگداشتی برای آثارم در اصفهان بودم. دختر دانشجوی جوانی پیشم آمد و گفت داستان کوتاه «شرق بنفشه» را دوست دارد. تشکر کردم و گفتم: «میزبانان بامحبت معمولاً از کارهای نویسنده تعریف می‌کنند، حتی اگر آن‌ها را نخوانده باشند، اما اگر تو بتوانی یک جمله از این داستان را از بر بخوانی، جایزه‌ی بزرگی به تو می‌دهم.» او شروع کرد  به خواندن داستان من از حفظ، و لحنش دقیقاً لحنی بود که من در ذهن داشتم. هیجان‌انگیز بود. او داشت ادامه می‌داد. گفتم کافی‌ست. او داستان را حفظ نکرده بود، بلکه آن‌قدر خوانده بودش که ملکه‌ی ذهنش شده بود. بعد از آن، کلی فکر کردم که چه جایزه‌ای باید به چنین خواننده‌ای بدهم و هیچ چیز به فکرم نرسید ـ شاید نوشتن داستانی دیگر.


ترجیح می‌دهید کجا و چه زمانی بنویسید؟

من هجده ماه در جبهه‌های جنگ ایران‌ و عراق بودم، در خط مقدم. با درجه‌ی ستوانی، دوران سربازی‌ام را می‌گذراندم. شاید باورتان نشود، اما در سنگر که نشسته بودم، سعی می‌کردم در دفتر خاطراتم بنویسم. طرف مقابل هر سلاح و تجهیزاتی که بگویی در اختیار داشت و حسابی بمبارانمان می‌کرد. ما معمولاً چاره‌ای جز پناه گرفتن در سنگرهای‌مان نداشتیم. مثل زندگی در زیرِ زمین بود. هیچ نوری نبود جز نور یک فانوس، و من با همان نور می‌نوشتم، در حالی که ترکش‌های خمپاره در اطراف‌مان منفجر می‌شد.

در کل، می‌توانم بگویم کسی مثل من دوست دارد کنجی گیر بیاورد برای نوشتن. دیگر برایم فرقی نمی‌کند. مهم نیست کجا یا کِی بنویسم، فقط سرپناهی ساده می‌خواهم که حس کنم مال خودم است، حتی فقط برای چند ساعت. زمان‌بندی مهم نیست ـ تو انتخابش می‌کنی، و او تو را انتخاب می‌کند.


آیا هنگام کار، موسیقی گوش می‌کنید؟

بله، البته. سؤال شما غمگینم می‌کند. دلم برای مجموعه‌ی سی‌دی‌ها و نوارهایی که در خانه‌ام در ایران، در اتاق کارم داشتم تنگ شده است. آن‌ها را طی سال‌های طولانی جمع‌آوری کردم. بعد از انقلاب، مدتی موسیقی در ایران ممنوع بود و پیدا کردن موسیقی خوب خیلی سخت بود. نمی‌شد یک سمفونی خوب یا یک ترانه‌ی تازه پیدا کرد. البته بازار سیاه وجود داشت و همیشه موسیقی مبتذل در آن پیدا می‌شد، اما موسیقی خوب، نه‌چندان. در مجموعه‌ی خودم، همه جور موسیقی داشتم. وقتی صحنه‌ای رمانتیک می‌نوشتم، به آهنگی رمانتیک گوش می‌دادم، یا موقعی که صحنه‌ای پیچیده را می‌نوشتم، به موسیقی کلاسیک گوش می‌دادم. به گلچینی از موسیقی متن فیلم‌ها هم گوش می‌دادم؛ آن‌ها معمولاً کمک می‌کرد که صحنه‌ها را در حال نوشتن در ذهنم مجسم کنم.


آیا فلسفه‌ای برای این‌ دارید که چطور بنویسید و چرا می‌نویسید ؟

گاهی فکر می‌کنم فکرها و احساساتی هستند که آدم نمی‌تواند فقط با گفتن بیان کند، پس سعی می‌کند درباره‌شان بنویسد. بعضی حس‌ها هستند که از دنیا می‌گیرید، و از دنیای کلمات؛ و ایده‌های مشخص داستانی، الهام‌هایی که از اتفاق‌های مختلف خوش و ناخوش به‌وجود می‌آیند، و این‌ها هستند که سعی می‌کنید بنویسیدشان. همیشه پشت احساس‌ها یک داستان هست، پس سعی می‌کنی آن را برای خودت یا کسی تعریف کنی تا از میان‌شان به‌نوعی نظم برسی. شروع به نوشتن می‌کنی، و وقتی داستان را به پایان می‌رسانی حس می‌کنی آن‌ احساسات به‌دقت ابراز نشده‌اند. پس، داستانی دیگر را شروع می‌کنی.


چه‌گونه فرم را با محتوا هماهنگ می‌کنید؟

فرم در نوشتنِ داستان، همه چیز است. بیش از هزار بار، هزارویک داستان در این دنیا گفته و نوشته شده‌اند. خب، دیگر چه چیزی را می‌خواهیم تعریف کنیم، چه داستانی باقی مانده که ما بگوییم؟ پس، سعی می‌کنیم در فرمی نو روایت کنیم. به‌عبارت دیگر، داستان‌های جدید زیادی برای گفتن وجود ندارند. وقتی داستان‌ها را تعریف می‌کنیم نمونه‌های قدیمی ما را همراهی می‌کنند. مهم‌ترین عنصر فرم است، فرمی که برای بازگو کردن داستان انتخاب می‌کنید.

نباید فرم را از قبل تعیین کنید. به داستان فکر کنید، به این فکر کنید که چه چیزی را می‌خواهید تعریف کنید، آن‌وقت داستان خودش به شما می‌گوید که باید در چه فرمی باشد. تقریباً هر داستانی یک فرم منحصربه‌فرد دارد؛ کار نویسنده این است که آن فرم را پیدا کند، و احساسش کند. او باید آن‌قدر قوی باشد که بتواند از پس فرم بربیاید، و شاید این‌جاست که بعضی نویسنده‌ها شکست می‌خورند.


آیا جمله‌ی برانگیزنده‌ای درباره‌ی نوشتن در ذهن دارید؟

بله، جمله‌ای‌ست از هوشنگ گلشیری، نویسنده‌ی ایرانی. فرض کنید هدفی دارید، و به وسط آن شلیک می‌کنید، به قلبش. اساساً «گرچه یک نویسنده‌ی خوب می‌تواند به قلب هدف یا داستان شلیک کند، این کار را نمی‌کند. او به نزدیکیِ قلب، به لبه‌اش، شلیک می‌کند.» وقتی لبه و حاشیه را، با قدرت و خلاقیت، دارید، همه چیز را دارید بعلاوه قلب و اصل مطلب. مستقیم موضوع داستان‌تان را هدف نگیرید؛ مرزهای دورتر را تصور کنید، لایه‌های پنهان را، و به خواننده اجازه دهید خودش اصل داستان را تصور کند. بگذارید اصل داستانی را که سعی می‌کنید تعریف کنید، خواننده بنویسد.


چه توصیه‌ای به مشتاقان نویسندگی دارید؟

اگر توانش را دارید که نوشتن را متوقف کنید و زندگی معمولی و امنی برای خود دست‌وپا کنید، می‌توانید از نوشتن دست بردارید. اگر زمانی که نمی‌نویسید احساس بیهودگی و پوچی می‌کنید، به سرزمین عجایب، به ناکجاآباد خوش آمدید.


بهترین توصیه‌ای که به‌عنوان یک نویسنده شنیده‌اید چه بوده است؟

برای یک نویسنده «بهترین توصیه»ای وجود ندارد. نویسندگان خوب خودشان بهترین توصیه را برای خود خلق می‌کنند.


کتابی هست که دلتان بخواهد چاپ اولش را داشته باشید؟

شاید دن کیشوت نوشته‌ی میگل د سروانتس.


تعجب‌آورترین سؤالی که مردم درباره‌ی نوشتن از شما می‌پرسند چیست؟

«چرا می‌نویسی؟ برای چه می‌نویسی؟» مثل این است که از آدم بپرسند چرا نفس می‌کشی.


وقتی مشغول نوشتن نیستید، دوست دارید چه کار کنید؟

من عاشقِ نوشتنم، اما وقتی کار را به پایان می‌رسانم آن‌قدر احساس رهایی می‌کنم که می‌خواهم همه کار انجام دهم؛ می‌خواهم دوباره بگردم. این خود زمینه‌ساز داستانی دیگر می‌شود.


درباره‌ی شهریار مندنی‌پور

شهریار مندنی‌پور در ایران به‌خاطر رمان‌ها، داستان‌های کوتاه و نوشته‌های غیرداستانی‌اش جوایز بسیاری برده است، گرچه در سال‌های 1371 تا 1376 به‌خاطر سانسور نتوانست داستان‌هایش را چاپ کند. او در سال 1385 به‌عنوان سومین عضو پروژه‌ی نویسندگان بین‌المللی در دانشگاه براون به آمریکا آمد. او در حال حاضر یک پژوهشگر نیمه‌وقت دانشگاه هاروارد و ساکن شهر کمبریج در ایالت ماساچوست است. آخرین رمان او سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی به ده زبان دنیا چاپ شد. داستان‌های کوتاه او در پن آمریکا (PEN America)، دِ لیترری ریویو (The Literary Review)، دِ کنیان ریویو (The Kenyon Review) و ویرجینیا کوارترلی ریویو (Virginia Quarterly Review) منتشر شده‌اند.


منبع: Words With Writers

تاریخ انتشار در منبع: 20 سپتامبر 2010 (28 مهر 1389)