گفت‌وگو

ترجمه‌های پویان حسن‌آبادی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نام‌گذاری کتاب» ثبت شده است

پیتر مندل‌ساند: موج تازه‌ی علاقه به طراحی کتاب، واکنشی به انقلاب دیجیتال

پیتر مندل‌ساند* دستی هم در نوازندگی پیانو دارد، اما با طراحی جلد کتاب‌های پرفروشی مانند دختران اما کلاین، سه‌گانه‌ی هزاره‌ی استیگ لارسن و همچنین چاپ‌های جدید کتاب‌های کلاسیکی مانند دوبلینی‌های جیمز جویس و وانهاده‌ی سیمون دوبووار به شهرت رسیده. او دستیار مدیر هنری انتشارات کناپف است و دو کتاب در مورد طراحی جلد نوشته. متن زیر بخش کوتاهی از مصاحبه‌ی نشریه‌ی لس‌آنجلس ریویو آو بوکز با اوست که در آن از شروع کارش و اهمیت طراحی جلد حرف می‌زند.


https://lareviewofbooks-org-cgwbfgl6lklqqj3f4t3.netdna-ssl.com/media/image.php?w=640&h=640&zc=1&q=80&src=%2Fwp-content%2Fuploads%2F2016%2F12%2FPeter-Mendelsund.jpg&hash=2927ce6b47e2ff38ebf003dd92268371


شما یک پیانیست کلاسیکِ تعلیم‌دیده بودید. چه شد که وارد دنیای طراحی جلد شدید؟

مدرک موسیقی‌ام را گرفته بودم و توی گوشه و کنار نیویورک آهنگسازی، ارکستراسیون، تئوری موسیقی و پیانو درس می‌دادم. همسرم باردار شده بود و پول بیشتری لازم داشتیم. مهارتی لازم داشتم که بازاری‌تر باشد. پس نشستیم عقل‌های‌مان را سر هم کردیم ببینیم چه‌کار کنیم. من همیشه جنون هنر داشته‌ام ــ چه هنر موسیقی، چه هنر تجسمی و دیداری. خیلی طراحی و نقاشی کرده‌ام. می‌شود گفت برای یادگیری طراحی گرافیک راه چندان دشواری جلوی رویم نمی‌دیدم. راستش را بخواهید این راحت‌ترین کار دنیاست ــ هر کسی می‌تواند انجامش بدهد. موانع چندانی برای ورود به این کار نیست. وقتی این کار به‌عنوان شغل برایم مطرح شد، چندتا کتاب خریدم. پانزده سال پیش بود، آموزش‌های آنلاین وجود نداشت؛ اصلاً چیزی به نام «آنلاین» در کار نبود. رفتم فروشگاه بارنز اند نوبل و چندتا کتاب درباره‌ی کار با نرم‌افزارهای کوارک و فتوشاپ خریدم. اولین مصاحبه‌ی شغلی‌ام با وینتِیج بود که بخش کتاب‌های جلدنازک کناپف است، و این ــ به‌جز پیانو زدن ــ تنها شغلی است که در زندگی‌ام داشته‌ام.

البته در واقع نمی‌شود گفت تنها شغل. در طول آن‌همه سال که در نیویورک پیانو می‌زدم، سر صدها نوع کار عجیب‌غریب و مسخره هم ایستادم؛ مثلاً سال‌ها در یک کتابفروشی کار کردم، در بوکز اند کامپنی که کنار موزه‌ی ویتنی بود که به‌جرئت می‌توانم بگویم آن زمان، یعنی در دهه‌ی هشتاد و نود، بزرگ‌ترین کتابفروشی نیویورک بود. وقتی من آن‌جا کار می‌کردم دهه‌ی نود بود و کلی مشتری باحال به آن‌جا رفت‌وآمد داشتند. سوزان سانتاگ مدام می‌آمد آنجا. او اولین کسی بود که اسم سبالد را از زبانش شنیدم. مهاجران تازه چاپ شده بود؛ سانتاگ به من گفت: «باید کتاب‌های این آدم رو بخوانی. این جایزه‌ی نوبل رو می‌بره. کتابش بهترین کتابیه که امسال دراومده.» من هم این کار را کردم.


فکر می‌کنید کار در کتابفروشی در علاقه‌مند شدن‌تان به طراحی جلد مؤثر بود؟

می‌دانم خنده‌دار است، ولی وقتی توی کتابفروشی کار می‌کردم اصلاً به جلدها فکر هم نمی‌کردم؛ واقعاً می‌گویم، حتی یک ذره. نگاهم را ازشان می‌دزدیدم، حتی آن سال که کمابیش شروع به یادگیری گرافیک کرده بودم! تا قبل از مصاحبه‌ی شغلی‌ام با کناپف هیچ‌وقت پوشش کتاب‌ها برایم اهمیت نداشت. هیچ‌وقت آن‌ها را چیز خاصی به حساب نمی‌آوردم. چیزی که برایم اهمیت داشت نام نویسنده و عنوان کتاب بود؛ فقط به چیزی که توی جلد قرار داشت نگاه می‌کردم. توجه من به جلد کتاب‌ها احتمالاً از لحظه‌ای شروع شد که کار در کناپف را شروع کردم.


چرا طراحی جلد این‌قدر مهم شده است؟

فکر می‌کنم یک ربطی به انقلاب دیجیتال داشته باشد. در عصر دیجیتال نوعی فضای پاسداری از کتاب‌های کاغذی شکل گرفته. چون فکر می‌کردیم از بین خواهد رفت، همه‌مان پشت ارزش‌های کتاب کاغذی ایستادیم. یکی از این ارزش‌ها جسمیّت داشتن آن، شیء بودن آن است، این‌که می‌تواند چیز زیبایی باشد، این‌که می‌تواند فضایی فراتر از متن داشته باشد که همه‌ی اتفاقات در آن واقع می‌شوند. جلد، محل تلاقی همه‌ی این‌هاست.

حالا که بیشتر درباره‌ی پوشش کتاب‌ و تاریخچه‌ی پوشش کتاب‌ می‌دانم، فکر می‌کنم مردم از زمانی که ساخته شده درباره‌اش حرف می‌زده‌اند؛ من کور بوده‌ام... به‌هرحال، معتقدم موج تازه‌ای از علاقه به طراحی کتاب شکل گرفته؛ یک‌جور واکنش به انقلاب دیجیتال.


منبع: LA Review of Books

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی




* Peter Mendelsund

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

خاویر ماریاس: هر چه راوی اول‌شخص می‌گوید نباید باور کرد

خاویر ماریاس تاکنون چهارده رمان، سه مجموعه‌داستان، و بیست کتاب از مقالات برگزیده‌اش منتشر کرده است که بعضی از آن‌ها به فارسی ترجمه شده‌اند، از جمله قلبی به این سپیدی و مرد است و احساسش. این گفت‌وگو درباره‌ی کتاب تازه‌ی اوست: آن‌گاه بدی آغاز می‌شود. آنچه اینجا می‌خوانید بخشی از مصاحبه است که حاوی نکات جالبی درباره‌ی نویسندگی است.


http://s8.picofile.com/file/8273536326/1351181105_158801_1351186084_noticia_fotograma.jpg


اسم کتاب‌های شما معمولاً از آثار شکسپیر گرفته شده است ـــ مثلاً در کتاب آخرتان از این دیالوگِ هملت: «آن‌گاه بدی آغاز می‌شود و بدتر پشتِ آن وامی‌ماند»1. چرا شکسپیر، و چرا این عبارت خاص به‌نظرتان برای این کتاب مناسب بود؟

بیشتر نویسندگان از دوباره‌خوانیِ آثار شکسپیر و دیگر گذشتگانِ بزرگ خودداری می‌کنند. ممکن است افسرده و دلسردتان کنند، باعث شوند به این فکر کنید که «دیگر برای چه باید نوشت؟» اما بامزه است که شکسپیر برای من سازنده است. اکثر اوقات خیلی رازآلود است، به چیزهای زیادی اشاره‌هایی کرده اما کامل آن‌ها را نکاویده است. کلماتِ او معمولاً، همان‌طور که همه می‌دانیم، برای عنوان خیلی مناسب‌اند ـــ هزاران عنوان هستند که از او برگرفته شده‌اند، آن‌قدر زیاد که بعضی اوقات حتی متوجه این قضیه نمی‌شویم. آن‌گاه بدی آغاز می‌شود به چند چیز اشاره دارد: اولی وضعیتی است که ما در اسپانیا پس از مدتی طولانی دیکتاتوری داریم. بد بود که از «عدالت» دست کشیدیم، اما در عوض بدتر پشت آن واماند ـــ یعنی دیکتاتوریِ فرانکو و احتمال یک جنگ داخلیِ تازه. اما این تیتر در اصل به شخصیت‌های رمان هم اشاره می‌کند. یکی از درون‌مایه‌های رمان این است که با گذشته چه‌کار کنیم. آیا اصلاً باید آن‌را به خاطر سپرد، یا باید یک جایی آن را رها کرد و به راه ادامه داد؟ جواب قطعی‌ای برای این سؤال ندارم، و در واقع خیلی هم نگران این موضوع نیستم.


اجازه بدهید درباره‌ی نام‌ها سؤال کنم. یک منتقد هنگام انتشارِ «آن‌گاه بدی آغاز می‌شود» در بریتانیا، اشاره کرده بود که نام خانوادگی‌ای که شما برای خوان انتخاب کرده‌اید، «دِ وِره»2، ممکن است عمداً برای در بر داشتن «پژواکی زبان‌شناسانه از راستی و حقیقت» انتخاب شده باشد. وقتی این اسم را سبک‌سنگین کردم، برایم تداعی‌گر آریستوکراسی و برتریِ انگلیسی بود، تداعی‌گرِ شکسپیر و هری دِ وره بازیگر فیلم‌های صامت. کنجکاوم بدانم پروسه‌ی نام‌گذاریِ شخصیت‌ها چقدر برای‌تان اهمیت دارد، و همچنین کنجکاوم بدانم چرا اسم‌هایی خاص مثل لوئیزا را در داستان‌های مختلف‌تان روی آدم‌های مختلف گذاشته‌اید.

اسم‌های خیلی کمی هستند که با آن‌ها احساس راحتی می‌کنم ـــ بعضی‌شان خیلی رایج و بعضی خیلی ادبی؛ لوئیزا یکی از آن‌هاست و من با دوباره و دوباره استفاده کردنش برای شخصیت‌های مختلف در رمان‌های مختلف مشکلی ندارم. همین‌طور مارتا، بِرتا، خوان، میگِل، ادواردو... در مورد نام‌های خانوادگی‌ای هم معمولاً از نام‌هایی استفاده کرده‌ام که در خانواده‌مان داشته‌ایم، مثل کوستاردو3، یا رویبِریز دِ تورِس4، یا رُوی5. به‌نظرم خوبند و من هم با آن‌ها راحتم چون برایم آشنا هستند.
در رمان جدیدم توضیح داده‌ام که نام خانوادگی او در اصل وِرا بوده، که در اسپانیا رایج‌تر است و بعضی از اجداد خوان «دِ» را به اولش اضافه کرده‌اند و «آ»ی آخرش را به «ـِه» تغییر داده‌اند که به‌نظر کمیاب‌تر بیاید. آدم‌های متظاهری بوده‌اند، می‌دانید که... البته، این به من اجازه می‌دهد که با نامِ ادوارد دِ وِره بازی کنم، کسی که از نظر بعضی ادیبان ویلیام شکسپیرِ «واقعی» بوده است. در واقع خوانندگان تمایل دارند فراموش کنند که راوی اول‌شخص به‌اندازه‌ی هر شخصیت دیگری تخیلی است. او فقط افتخار تعریف کردن داستان به شکلی که خودش دوست دارد نصیبش شده، و البته ممکن است دروغ بگوید، واقعیت‌ها یا احساسات را پنهان کند، راجع به انگیزه‌ها و خواسته‌هایش راست نگوید. هر چیزی که راوی اول‌شخص می‌گوید قابل اعتماد نیست.


فکر می‌کنید کارتان به‌عنوان مترجم ادبیات، روی نوشته‌های داستانیِ خودتان تأثیر گذاشته است؟

قطعاً. نه‌تنها از نویسندگانی که آثارشان را ترجمه کرده‌ام یا لااقل از بعضی‌شان، خصوصاً استرن، کنراد، سر توماس براون، استیونسون، فاکنر و ناباکوف، چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام، بلکه ترجمه کردن مسیرِ نوشتن خودم را هم مشخص کرده است. در ترجمه، چیزی دارید که هرگز نباید مغلوب شود: متنِ اصلی. همیشه آن‌جاست و منتظر شماست که بازنویسی‌اش کنید، با کلمات خودتان. حالا وقتی می‌نویسم، یک پیش‌نویس اولیه از یک صفحه دارم که تا حدودی نقش «متن اصلی» را ایفا می‌کند. آن‌وقت تصحیحش می‌کنم، اصلاحش می‌کنم و کم‌وزیادش می‌کنم. این‌طوری یک نقطه‌ی شروع دارم. این برایم بسیار مفید است.


آیا دلایل‌تان برای نوشتن در طول این سال‌ها تغییر کرده است؟

فکر می‌کنم این‌طور باشد. الان گاهی فکر می‌کنم باید بروم شروع به نوشتن کنم؛ اگر این کار را نکنم چه کنم؟ دلیل خیلی قوی‌ای نیست، می‌دانم. اما یک چیز در طول این سال‌ها عوض نشده است: وقتی رمان می‌نویسم، از هر شرایط دیگری که در آن قرار داشته‌ام «بهتر» فکر می‌کنم، یا حداقل با دقت بیشتر. این چیزی است که دوست ندارم کنار بگذارم یا از دست بدهم، چون خیلی برایم عزیز است.


منبع: 1 نوامبر 2016 | LitHub

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی




1. Thus bad begins and worse remains behind
2. De Vere
3. Custardoy
4. Ruibérriz de Torres
5. Roy
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی