گفت‌وگو

ترجمه‌های پویان حسن‌آبادی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات» ثبت شده است

گابریل گارسیا مارکز و ریشه‌های رئالیسم جادویی

گابریل گارسیا مارکز در مصاحبه‌ای مفصل با ویلیام کندی که در ژانویه‌ی 1973 در مجله‌ی آتلانتیک چاپ شد، توضیح داده که چرا او و دیگر نویسندگان آمریکای لاتین برای داستان‌های‌شان جزئیات فانتزی می‌سازند.

http://www.diariodecultura.com.ar/wp-content/uploads/2015/04/garciamarquez1.jpg

در رمانِ توفان برگ، دکترِ پیر که سرِ میز پرزرق‌وبرق و بورژواییِ شام نشسته، به خدمتکاری می‌گوید: «خانم، کمی علف بپزید و برایم بیاورید، مثل سوپ.» همه، جا می‌خورند. خدمتکار می‌پرسد: «چه جور علفی، دکتر؟!» دکتر می‌گوید: «علف معمولی، خانم، همان که الاغ‌ها می‌خورند.»

سوررئال است؟ برای گارسیا مارکز نه: «مردی در خانه‌ام همین را گفت.»

مارکز معتقد است تفاوت فاکنر با او در این است که فاکنر چیزهای غریب را واقعیت جا می‌زند. گارسیا می‌گوید: «فاکنر از بعضی اتفاقات زندگی شگفت‌زده شده است، اما آن‌ها را نه شگفت‌انگیز بلکه طوری نوشته که انگار هر روز اتفاق می‌افتند.»

گارسیا کمتر احساس شگفتی می‌کند. او می‌گوید: «در مکزیک سوررئالیسم در خیابان‌ها جریان دارد. سوررئالیسم از واقعیت آمریکای لاتین بر می‌آید.»

حدود دو هفته قبل از این گفت‌وگو، خبرنگاری به گارسیا زنگ زده بود تا واکنش او به این حادثه در یک شهر کوچک کلمبیا را بپرسد: نزدیک ساعت ده صبح یک وانت جلوی مدرسه‌ی کوچکی ایستاده، دو مرد از آن پیاده شده‌اند و گفته‌اند «برای میزوصندلی‌ها آمده‌ایم.» هیچ‌کس چیزی در این مورد نمی‌دانسته، اما مدیر مدرسه حرف‌شان را قبول می‌کند و راه‌شان می‌دهد، آن‌ها هم میزوصندلی‌ها را بار می‌زنند و می‌روند و مدت زیادی بعد از این اتفاق، تازه معلوم می‌شود که وانتی‌ها دزد بوده‌اند.

گارسیا می‌گوید: «عادی‌ست.»

او در ادامه ماجرای دیگری تعریف می‌کند: «یک روز در بارسلون، من و همسرم خوابیده بودیم که صدای زنگِ در آمد. در را باز کردم. مردِ پشت در گفت "برای تعمیر سیم اتو آمده‌ام". همسرم از روی تخت گفت "اتوی ما هیچ مشکلی ندارد". مرد پرسید "اینجا واحدِ شماره‌ی دو است؟" گفتم "نه، واحدِ دو بالای پله‌هاست". بعداً، وقتی همسرم اتو را به برق زد تا چیزی را اتو کند، اتو سوخت. این اتفاق برعکس بود. مرد قبل از آن‌که بدانیم تعمیر لازم داریم آمده بود. مدام از این‌جور اتفاقات می‌افتد. همسرم دیگر یادش رفته.»

گارسیا از قواعد سوررئالیسم خوشش می‌آید اما از خود سوررئالیست‌ها نه. اگر بخواهد بین‌شان انتخاب کند، نقاش‌ها را به شاعران ترجیح می‌دهد اما خود را شبیه هیچ‌کدام‌شان نمی‌داند. آثار او بیش از آن‌که بر روند نمادین یا بی‌نظم اتفاقات متکی باشد که برای سوررئالیست‌ها اهمیت دارد، بر مَثَل‌ها سوار است. همچنین هدف او ملموس بودنِ نوشته است، نه مبهم بودن. اما باز هم یک کیفیت سوررئال در آثارش مشهود است: نمایش چیزهای نامعقول و غیرممکن به‌عنوان واقعیت.

نُه سال پس از این مصاحبه، گارسیا مارکز برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیاتِ 1982 شد و سه سال بعد، رمان تحسین‌شده‌ی عشق در سال‌های وبا را منتشر کرد.


منبع: The Atlantic

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

یوناس یوناسُن: باید یکی دو بار در زندگی از پنجره بیرون پرید

یوناس یوناسن در ایران هم مانند تمام دنیا نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ای است. مشهورترین کتاب او «مرد صدساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» نام دارد که در ایران با ترجمه‌ی فرزانه طاهری و با عنوان «پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» منتشر شده است. متن زیر بخشی از گفتگوی گاردین با اوست.


https://i.guim.co.uk/img/media/f1f7cf5fe79bda7ec0d75732e0d3a7d40d00d606/174_363_4079_2448/master/4079.jpg?w=620&q=55&auto=format&usm=12&fit=max&s=817690e930421c9443f9ebed6d887354


رمان‌های شما شخصیت‌های اصلی عجیب‌وغریبی دارند که درگیر اتفاقات غیرعادی می‌شوند. چطور آن‌ها را می‌سازید؟

شخصیت‌ها را از دنیای واقعی جمع می‌کنم: درباره‌شان می‌خوانم، آدم‌های واقعی را در تلویزیون می‌بینم، ملاقات‌شان می‌کنم و در ذهنم نگه‌شان می‌دارم. بعد در ذهنم به کتاب‌خانه می‌روم و آدم‌ها را انتخاب می‌کنم و بُرشان می‌زنم. برای این کتاب می‌توانستم یک مربی رانندگی بردارم که رانندگی بلد نیست، یا اقتصاددانی که شمردن بلد نیست. به‌جای این‌ها کشیشی را انتخاب کردم که به خدا اعتقاد ندارد.


کتاب‌های شما معمولاً داستان‌هایی مسخره، خنده‌دار و مثبت تلقی می‌شوند؛ آیا کاستن از حالت ادبی است که باعث خنده‌ی خواننده‌ها می‌شود؟

بله. تعجب می‌کنم که از ادبیاتِ درجه‌یک انتظار دارند بامزه یا مثبت نباشد. من مشکلی در جمع این دو نمی‌بینم. اگر در نگاه‌مان به بشریت برقی نباشد، فکر نمی‌کنم زنده بمانیم.


رمان اول‌تان، مرد صدساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد، در 45 کشور چاپ شده و بیش از ده میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. فکر می‌کنید دلیل موفقیتش چه بوده است؟

نمی‌توان با یک توضیح توجیهش کرد. من آن را برای شش انتشارات بزرگ سوئد فرستادم. پنج‌تای اول گفتند ممنون اما نه، ممنون. فقط ششمی جواب مثبت داد. فکر می‌کنم هم توانایی تأثیر دارد و هم شانس. می‌توان گفت کتابم هم دست خیلی‌کتاب‌خوان‌هاست و هم کتاب‌نخوان‌ها. بخش عمده‌ای از ادبیات، رواج‌دهنده‌ی ناامیدی و بدبختی و تراژدی است. فکر می‌کنم علت موفقیت من این است که امید را رواج می‌دهم.


فکر می‌کنید چه چیزی در مرد صدساله باعث شد خوانندگان این‌قدر با آن ارتباط برقرار کنند؟

فکر می‌کنم باید یکی دو بار در زندگی از پنجره بیرون پرید. کسانی از مرگ می‌ترسند که به اندازه‌ی کافی زندگی نکرده‌اند. در کتاب‌های من می‌توانید در خیال‌تان از پنجره بیرون بپرید.


قبلاً گفته‌اید که 47 سال طول کشید تا مرد صدساله را بنویسید. بالاخره چه چیزی باعث شد تمامش کنید؟

من یک شرکت رسانه‌ای با 107 کارمند داشتم و آن‌قدر احمق بودم که فکر می‌کردم مسئولیت تمامش گردن من است، حتی تمام دستگاه‌های کپی شرکت و همه چیز. به شدت خسته شده بودم. بریدم. پس شرکت را فروختم و به مرز ایتالیا-سوئیس نقل مکان کردم. دیدم هیچ هویتی ندارم. فقط گذشته داشتم. حالا یک هویت می‌خواستم و سال‌ها بود که 130 صفحه از مرد صدساله را ذخیره کرده بودم.


پس داستان‌درمانی کردید؟

می‌شود گفت هرقدر نگرانی‌های آلن کارلسون (شخصیت اصلی مرد صدساله) درباره‌ی همه چیز کم می‌شد، من نگران‌تر می‌شدم. من دوست ندارم مثل او باشم. او چیزی از سیاست سرش نمی‌شود اما هنوز هر وقت نگران می‌شوم روی شانه‌ام نشسته است و به من می‌گوید «آرام باش». او درمانگر من است.


منبع: گاردین

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی

فرانتس کافکا: چه زندگی رقت‌انگیزی!

http://s4.picofile.com/file/8286619576/Kafka.jpg


بالاخره، بعد از پنج ماه زندگی بدون نوشتنِ حتی یک سطر که برایم رضایت‌بخش باشد، در وضعی که با وجودِ اراده‌ی محکمم هیچ تلاشی نمی‌توانست چیزی از ذهنم بیرون بکشد، آن ضربه‌ی همیشگی به سراغم آمد. ضربه‌ای که در گذشته هر گاه پاسخ دادن را لازم دیده‌ام، پاسخش را داده‌ام چون همیشه چیز بیشتری برای استخراج هست؛ یک سوزن میان انبار کاهِ تردید که پنج ماه دنبالش بوده‌ام و سرنوشت ملال‌انگیزش آتش گرفتن در تابستان و سوختن در یک چشم به هم زدن است. کاش خودم به این وضع دچار می‌شدم! ــ البته ده‌برابر بدتر، چون راستش را بخواهید حتی از این‌که دورانی چنین تیره را گذرانده‌ام پشیمان نیستم. نه می‌شد اسمش را تیره‌روزی گذاشت، نه خوشبختی، نه بی‌میلی، نه ضعف، نه خستگی، نه هیچ احساس دیگری که بشناسم. پس چه بود؟ این‌که نمی‌توانستم دست به قلم ببرم به ناتوانی‌ام در نوشتن ربط داشت. فکر می‌کنم دلیلش را بدون تعمق زیاد هم می‌دانم. چیزهایی که دوست دارم درباره‌شان بنویسم، از ریشه به ذهنم خطور نمی‌کنند، بلکه از جایی در وسط به ذهنم می‌رسند. سعی کنید یک دانه سبزه را از ساقه بکَنید. شاید بعضی‌ها بتوانند، مثلاً آکروبات‌های ژاپنی تعادل‌شان را روی نردبانی حفظ می‌کنند که نه به زمین، بلکه به کف پاهای همکار نیمه‌خوابیده‌شان تکیه دارد. من از پس این کار بر نمی‌آیم، بگذریم از این‌که نردبان من هم روی پاهایی تا این حد همدل و همراه نایستاده. البته این تنها مانع بر سر راهم نیست، بلکه حتی آن ضربه‌ی کذایی هم نمی‌تواند مرا وادار به نوشتن کند. باید هر روز لااقل یک جمله نشانم می‌دادند، همان‌طور که تلسکوپ‌ها را به طرف ستاره‌های دنباله‌دار می‌گیرند. آن‌وقت اگر به‌زور مرا با آن جمله روبرو می‌کردند، اگر با قدرتِ آن جمله مرا از قایم شدن بازمی‌داشتند، مثل کریسمس پارسال می‌شد، وقتی چیزها تا جایی پیش رفته بودند که در پوست خود نمی‌گنجیدم، وقتی به‌نظر می‌آمد کاملاً روی آخرین پله‌ی نردبانم به تعادل رسیده‌ام، که البته جایی بین دیوار و زمین ایستاده بود! با وجود این، آن نردبان نیفتاد و من با پاهایم آن را چسبیده به زمین و تکیه‌داده به دیوار نگه داشتم.

مثلاً همین امروز، سه کار توهین‌آمیز انجام دادم. یکی از این اهانت‌ها به یک مجری بود، دیگری به یک نفر که قرار بود او را به من معرفی کنند ــ خب پس فقط دو نفر بودند ــ اما خاطره‌اش هنوز مثل دل‌درد اذیتم می‌کند. رفتاری تا آن حد ناشایست را هر کسی توهین حساب می‌کرد، قطعاً خود من هم همین‌طور. پس من توانستم خودم را از لاکم بیرون بکشم؛ میان ابهام، در جنگ با خودم پیروز شدم؛ و بدی‌اش این بود که هیچ‌کس متوجه توهین‌آمیز بودنِ کارم نشد. احساس می‌کردم مجبور شده‌ام حتی به همکارانم توهین کنم، مجبور شده‌ام مدام چهره‌ای عادی به خود بگیرم و مسئولیت‌ها را در سکوت بپذیرم؛ اما بی‌شک بدترین قسمت ماجرا این بود که یکی از آشناهایم این توهین را نه نشانه‌ای از شخصیتم، بلکه عصاره‌ی آن دانست. به آن اشاره کرد و تا آن‌جا پیش رفت که مرا به‌خاطرش تحسین کرد. چرا اخلاقم را برای خودم نگه نمی‌دارم؟ حالا به خودم می‌گویم: ببین، دنیا می‌گذارد که به آن توهین کنی؛ مجری و کسی که به او معرفی شدی وقتی از آن‌ها دور می‌شدی آرام بودند، دومی حتی خداحافظی هم کرد. اما این هیچ معنایی ندارد. با حبس شدن درون خودت چیزی به‌دست نمی‌آوری، اما دوروبرت هم خبر خاصی نیست. چالشی که این گونه بدان پاسخ می‌دهم: من هم ترجیح می‌دهم در رینگ یک کتک مفصل بخورم به جای این‌که به این‌وآن مشت بزنم، اما این رینگ کدام گوری است؟ زمانی آن‌را روی زمین تصور می‌کردم، اما الان دارد دوروبرم چرخ می‌زند، نه، حتی چرخ هم نمی‌زند.

دوباره چند روز است که ساکت بوده‌ام؛ امروز بیست‌وهشتم می است. آیا دست‌کم اراده‌ی این را دارم که هر روز دسته‌ی این قلم، این تکه‌چوب را بلند کنم؟ باور دارم که نه. می‌روم پارو می‌زنم، سواری می‌کنم، شنا می‌کنم، زیر آفتاب می‌خوابم.

یکشنبه 19 جولای 1910. خوابیدم، بیدار شدم، خوابیدم، بیدار شدم، چه زندگیِ رقت‌انگیزی.


منبع: LitHub

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی

۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پویان حسن آبادی