یک گفتوگوی قدیمی
ترجمهی پویان حسنآبادی
نمیخواهم
از درگذشت کیارستمی حرفی بزنم، چون بهقول شاملو «شاعر درگذشتنی نیست». این بخشی
از گفتوگوی دیوید استِریت* با عباس کیارستمیست، در سال 2000. در این
قسمت از مصاحبه که به فیلم «طعم گیلاس» میپردازد، کیارستمی از مرگ، از زندگی و
باز هم از زندگی سخن میگوید.
شخصیت اصلی طعم گیلاس انگار میخواهد از هرچه مادّه، از هرچه جسم، فرار کند. یک کارگردان عادی چنین چیزی را تبدیل به یک داستان روانشناختی میکرد، ولی فیلم شما بهنظرم روانشناختی نمیآید، چون درکمان از طرز فکر این مرد در پایان فیلم تفاوتی با آغاز فیلم ندارد. پس این فیلم ظاهراً جستجوی راهی برای فرا رفتن از مادّه نیز هست، حتی اگر روش خیلی بدی باشد، و این دوباره به همان کشمکشِ مادیت و معنویت برمیگردد.
تماشاگران مختلف نظرات مختلفی در مورد فیلم دارند. البته خودکشی در اسلام ممنوع است، و حتی دربارهاش حرف زده نمیشود. ولی عدهای از مردم مذهبی از فیلم خوششان آمده چون همانطور که شما گفتید، کاوشی بهدنبال چیزی ملکوتیتر است، چیزی فراتر از زندگی جسمانی.
زمانی که طعم گیلاس در جشنوارهی کن بود، حدس زده میشد که مسئولین ایرانی بهخاطر سروکار داشتن این فیلم با خودکشی توقیفش کنند. اما بعد از آن طی گزارشهایی اعلام شد که موضوع آن مشکلی نداشته. آیا فیلم بهخاطر موضوعش در روند سانسور به مشکل خورد؟
سر فیلم بحث وجود داشت، ولی وقتی با مسئولین صحبت کردیم، آنها پذیرفتند که این فیلم در مورد خودکشی نیست ـ دربارهی انتخابیست که ما در زندگی داریم؛ اینکه هر وقت خواستیم، تمامش کنیم. ما دری داریم که میتوانیم هر وقت خواستیم بازش کنیم، اما ماندن را انتخاب میکنیم، و اینکه ما چنین انتخابی داریم، بهنظرم، از مهربانیِ خداست: خدا مهربان است که به ما این انتخاب را داده. این توضیح آنها را متقاعد کرد. جملهای ]از امیل چوران، فیلسوف فرانسوی - رومانیایی[ بسیار کمکم کرد: «اگر امکان خودکشی نبود، مدتها پیش خودم را کشته بودم.» فیلم در مورد امکانِ زندگی کردن است، و اینکه چگونه ما میتوانیم زندگی کردن را انتخاب کنیم. زندگی به ما تحمیل نشده است. این موضوع اصلی فیلم است.
یک سوال دیگر. معروف است که شما به جای فیلمنامه، از روی یک طرح کلی چندصفحه ای کار می کنید و بیشتر بازی ها و دیالوگ ها را لحظۀ آخر می سازید. فایدۀ این روش چیست؟
دیالوگ ساختن سر صحنه لازم بوده است چون تنها راه من برای کار با کسانیست که بازیگر حرفهای نیستند؛ بعضی از لحظههایی که در فیلمهای من میبینید مرا هم مثل دیگران شگفتزده کردهاند. من به بازیگرها دیالوگ نمیدهم، ولی همینکه صحنه را به آنها توضیح بدهی، آنها بلافاصله شروع به حرف زدن میکنند، فراتر از آنچه خودم تصور میکردهام. مثل یک چرخه است، و من نمیدانم کجا شروع و تمام میشود: نمیدانم من دارم یادشان میدهم چه بگویند، یا آنها دارند به من یاد میدهند چه چیزی تحویل بگیرم! شعری بسیار قدیمی هست مربوط به هزار سال پیش، زمانی که سینما وجود نداشت، که در این مورد گویاست. کنایهاش مربوط به بازیای در روزگار قدیم است، کمی شبیه چوگان. در این طرزِ کارِ خلاق، بازیگر مثل توپیست که من دارم با چوبم دنبال میکنم: من مدام دنبال او میدوم، اما او هم مرا میدواند!
* David Sterrit
منبع: Senses of Cinema