یوناس یوناسن در ایران هم مانند تمام دنیا نویسندهی شناختهشدهای است. مشهورترین کتاب او «مرد صدسالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» نام دارد که در ایران با ترجمهی فرزانه طاهری و با عنوان «پیرمرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» منتشر شده است. متن زیر بخشی از گفتگوی گاردین با اوست.
رمانهای شما شخصیتهای اصلی عجیبوغریبی دارند که درگیر اتفاقات غیرعادی میشوند. چطور آنها را میسازید؟
شخصیتها را از دنیای واقعی جمع میکنم: دربارهشان میخوانم، آدمهای واقعی را در تلویزیون میبینم، ملاقاتشان میکنم و در ذهنم نگهشان میدارم. بعد در ذهنم به کتابخانه میروم و آدمها را انتخاب میکنم و بُرشان میزنم. برای این کتاب میتوانستم یک مربی رانندگی بردارم که رانندگی بلد نیست، یا اقتصاددانی که شمردن بلد نیست. بهجای اینها کشیشی را انتخاب کردم که به خدا اعتقاد ندارد.
کتابهای شما معمولاً داستانهایی مسخره، خندهدار و مثبت تلقی میشوند؛ آیا کاستن از حالت ادبی است که باعث خندهی خوانندهها میشود؟
بله. تعجب میکنم که از ادبیاتِ درجهیک انتظار دارند بامزه یا مثبت نباشد. من مشکلی در جمع این دو نمیبینم. اگر در نگاهمان به بشریت برقی نباشد، فکر نمیکنم زنده بمانیم.
رمان اولتان، مرد صدسالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد، در 45 کشور چاپ شده و بیش از ده میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. فکر میکنید دلیل موفقیتش چه بوده است؟
نمیتوان با یک توضیح توجیهش کرد. من آن را برای شش انتشارات بزرگ سوئد فرستادم. پنجتای اول گفتند ممنون اما نه، ممنون. فقط ششمی جواب مثبت داد. فکر میکنم هم توانایی تأثیر دارد و هم شانس. میتوان گفت کتابم هم دست خیلیکتابخوانهاست و هم کتابنخوانها. بخش عمدهای از ادبیات، رواجدهندهی ناامیدی و بدبختی و تراژدی است. فکر میکنم علت موفقیت من این است که امید را رواج میدهم.
فکر میکنید چه چیزی در مرد صدساله باعث شد خوانندگان اینقدر با آن ارتباط برقرار کنند؟
فکر میکنم باید یکی دو بار در زندگی از پنجره بیرون پرید. کسانی از مرگ میترسند که به اندازهی کافی زندگی نکردهاند. در کتابهای من میتوانید در خیالتان از پنجره بیرون بپرید.
قبلاً گفتهاید که 47 سال طول کشید تا مرد صدساله را بنویسید. بالاخره چه چیزی باعث شد تمامش کنید؟
من یک شرکت رسانهای با 107 کارمند داشتم و آنقدر احمق بودم که فکر میکردم مسئولیت تمامش گردن من است، حتی تمام دستگاههای کپی شرکت و همه چیز. به شدت خسته شده بودم. بریدم. پس شرکت را فروختم و به مرز ایتالیا-سوئیس نقل مکان کردم. دیدم هیچ هویتی ندارم. فقط گذشته داشتم. حالا یک هویت میخواستم و سالها بود که 130 صفحه از مرد صدساله را ذخیره کرده بودم.
پس داستاندرمانی کردید؟
میشود گفت هرقدر نگرانیهای آلن کارلسون (شخصیت اصلی مرد صدساله) دربارهی همه چیز کم میشد، من نگرانتر میشدم. من دوست ندارم مثل او باشم. او چیزی از سیاست سرش نمیشود اما هنوز هر وقت نگران میشوم روی شانهام نشسته است و به من میگوید «آرام باش». او درمانگر من است.
منبع: گاردین
ترجمهی پویان حسنآبادی