سایت‌های ایرانی پر شده است از این خبر: یک نویسنده‌ی ایرانی به‌نام آتوسا مشفق وارد لیست نامزدهای نهایی جایزه‌ی بوکر شده است! اما آتوسا مشفق همان‌قدر ایرانی است که آن تایلر.
کتاب هولناک او، آیلین، با استقبال منتقدان آمریکایی روبه‌رو شده و اسکات رودین (کارگردانِ شبکه‌ی اجتماعی) می‌خواهد نسخه‌ی سینمایی آن را بسازد.
او در این مصاحبه با گاردین از خانواده‌اش، از آیلین، از شباهت شخصیت‌هایش به خودش، و از چگونگی نوشتن این کتاب می‌گوید.


https://i.guim.co.uk/img/media/785db36f5900f5754e3d830b502dfd145efd1cbf/20_155_4198_2522/master/4198.jpg?w=725&q=55&auto=format&usm=12&fit=max&s=4ddb46c50f3310f5a53e2df431a81e7c


این کتاب چگونه نوشته شد؟
من آن‌ را یک تجربه می‌دانم؛ تجربه‌ی این‌که آیا می‌توانم کتاب تجاری‌ای بنویسم که برای مردم معمولی خواندنی باشد. فکر کردم بهتر است این کار را بکنم چون شدیداً بی‌پول بودم. یک تجربه‌ی عملی بود اما یک محدودیت مسخره هم برای پروژه تعیین کرده بودم. حالا سوال این بود: اساس یک رمان چیست؟ خب، این هر روز تغییر می‌کند اما در آن لحظه برای من اساس یک رمان، داستانی خوب بود که خواننده بتواند با روح و روانِ راوی احساس نزدیکی کند و چیزی فوق‌العاده جالب در آن اتفاق بیفتد. اولین پیش‌نویس کار را در کمتر از دو ماه نوشتم. بعد حدود شش ماه دستش نزدم. آن‌وقت سه بار بازنویسی‌اش کردم. خوشم می‌آید که یک سبک جاافتاده را پیش بگیرم و بعد سروته‌اش کنم. واقعاً تصمیم نگرفته بودم رمان نوآر بنویسم، حالا هم دقیقاً نمی‌دانم این کار را کرده‌ام یا نه.

جرقه‌ی اولیه‌ی داستان چه بود؟
خودِ آیلین نبود... لی پُلک بود، پسر داستان. شخصیت او بر اساس زندگی واقعی مرد جوانی بود که پدرش را کشته بود و محکوم به حبس ابد بدون آزادی مشروط شده بود. پدرش با او بدرفتاری کرده بود و مادرش هم در این سوءاستفاده همدست پدرش بود. وقتی نشستم این رمان را بنویسم، پیش خودم گفتم: وحشتِ ماجرا و هیجانِ چیزهای مربوط به آن، مرا پابند این کار نگه می‌دارد.

کِی و کجا آیلین اولین نفسش را کشید؟
آیلین مثل من در نیوانگلند به دنیا آمد. شخصیت و علایقش برایم آشنایند، هرچند خانواده‌ی من هیچ شباهتی به خانواده‌ی او ندارند. او ذاتاً با این ایده سازگاری نداشت که چون آمریکایی هستی باید خوشحال باشی... (می‌خندد). این مشکل برای زن‌ها چیز عجیبی نیست اما وقتی آدم روشنفکری باشی و از پدرسالاری خوشت نیاید رنگ‌وبوی خاصی پیدا می‌کند.

آیلین به طرز ناهنجاری شیفته‌ی ظاهر خودش است ــ این از بدبختی‌اش است، نه؟
مردم به من می‌گویند آیلین چقدر دیوانه‌ست! ــ من که او را کاملاً عادی می‌دانم. شیفتگی‌اش به بدنش، ظاهرش، علایق جنسی‌اش... همه‌ی این‌ها، وقتی او به یک زندگی ملال‌آور محکوم است، عادی‌اند.


آیا خودتان رمان نوآر می‌خوانید؟ مرید هیچکاک‌اید؟ چه نویسنده‌هایی برای‌تان الهام‌بخش‌اند؟
من عاشق هیچکاکم... در تمام عمرم یک رمان نوآر هم نخوانده‌ام... چارلز بوکفسکی، کارهای قدیمی جویس کارول اوتس...

همیشه می‌دانستید که نویسنده‌اید؟
از دوازده سالگی می‌دانستم نویسنده‌ام. متعهد بوده‌ام به این که بهتر شوم و بفهمم چه نوع کاری می‌خواهم انجام دهم. کارم را با نویسندگی تجربی نثر شروع کردم. در یک دوره‌ی نویسندگی خلاق در دانشگاه براون شرکت کردم که عالی بود ــ و تجربی. تازه چهار پنج سال است که از پلات برای داستان استفاده می‌کنم.

اسم غریبی دارید. خانواده‌تان اهل کجا هستند؟
پدرم ایرانی است، مادرم کروات.  آن‌ها در مدرسه‌ی موسیقی بلژیک هم‌دیگر را دیدند. پدر ویولونیست است، مادر ویولا می‌نوازد. آن‌ها می‌خواستند در ایران زندگی کنند اما نشد. من در 1981 در بوستون به دنیا آمدم و در نیوتون بزرگ شدم. می‌گویند نیوتون امن‌ترین شهر آمریکاست و احتمالاً بیشترین سرانه‌ی روانپزشک را دارد. شهر مرفهی است، هرچند خانواده‌ی من مرفه نبود. فکر می‌کنم دلیل شیفتگی من به آدم‌های مشکل‌دار و ضعیف، بزرگ شدنم در نیوتون است. این تجربه‌ی خود من بوده. از خودم می‌پرسیدم چرا حس می‌کنم احمقم؟ در مدرسه همیشه احساس حماقت می‌کردم.

مهم‌ترین چیزی که آن‌جا یاد گرفتید چه بود؟
یاد گرفتم در ذهنم به هیچ کس اعتماد نکنم. چیزی که در مدرسه یاد گرفتم این بود: گور پدر مدرسه! فقط در دو سال اخیر بوده که به‌اندازه‌ی کافی احساس قدرت داشته‌ام و اعتمادبه‌نفس پیدا کرده‌ام و توانسته‌ام بیشتر به خودم فکر کنم تا صدهزار نفر آدمِ گذشته. چیز دیگری که در مدرسه یاد گرفتم این بود که مدرسه فقط مدرسه است، تمام زندگی نیست.

در کتاب‌تان نوشته‌اید: «کسانی که خیلی درگیر زندگی‌اند خانه‌ی به‌هم‌ریخته‌ای دارند.» آیا این در مورد خودتان هم صدق می‌کند؟ و دیگر این‌که چگونه آشفتگی را روی کاغذ می‌آورید؟
من از لحاظ مرتب بودن یا به‌هم‌ریختگی حد وسط هستم. از خانه‌ی تمیز خوشم می‌آید. اما موقع نوشتن، آن‌چه به‌نظر آشفتگی می‌آید، نتیجه‌ی وسواس کنترل وحشتناک من بر همه چیز است. من شدیداً برنامه‌ریزی‌شده کار می‌کنم و به کار معتادم. در حال حاضر جای خاصی زندگی نمی‌کنم. تا یک ماه و نیم بعد در مونترآل هستم و بعد به لس‌آنجلس می‌روم.

حقوق اقتباس سینمایی از کتاب آیلین را اسکات رودین خریده است. می‌توانید کتاب را به شکل یک فیلم تصور کنید؟
همیشه می‌توانستم. حس می‌کردم شاید باید یک فیلم‌نامه بنویسم اما آن‌وقت مونولوگ درونی از دست می‌رفت. امیدوارم فیلم ساخته شود: منتظرم ببینم چه شکلی می‌شود، چه حسی دارد.

ممکن است فیلم‌نامه را خودتان بنویسید؟
عمراً!

ربکا، شخصیت داستان‌تان، یک زن اغواگر است ــ تا حالا با چنین کسی برخورد داشته‌اید؟
خودم. قطعاً فکر می‌کنم خودم چنین آدمی بوده‌ام ــ اما آیلین هم بوده‌ام. آیلین، واقعی به‌نظر می‌آمد. ربکا شخصیتِ کس دیگری بود، شخصیت فیلم یا کتابی که خیلی وقت پیش خوانده بودم. از طرفی هم شخصیتی کاملاً ساختگی است، از این جهت که آیلین او را تصور کرده است.

آیا لازم است برای ادامه‌ی نوشتن، به جوّ ایجادشده پیرامون کتاب‌تان بی‌اعتنا باشید؟
من نقدها را نمی‌خوانم. در توییتر یا فیس‌بوک نیستم. سعی می‌کنم از اینترنت دوری کنم. هیچ چیز مرا از نوشتن بازنمی‌دارد. من طبق آنچه در ذهنم می‌گذرد تصمیم می‌گیرم چه زمانی بنویسم و چه زمانی ننویسم. الان وسط یک رمان جدید هستم، البته ‌به‌تازگی سیصد صفحه‌اش را حذف کرده‌ام و می‌دانم که فعلاً باید صبر کنم. رمان بعدی‌ام چیزی می‌شود که آیلین جلویش قصه‌ی کودکان به‌نظر بیاید!

تابه‌حال روان‌شناسی خوانده‌اید؟
خودم و دیگران را بررسی کرده‌ام... اما این‌که به‌طور رسمی روان‌شناسی بخوانم، نه ــ هرچند تحت درمان بوده‌ام.

وقتی نمی‌نویسید دوست دارید چه‌کار کنید؟
کاش می‌دانستم. من دوستان جذابی دارم و دوست‌شان دارم. از مسافرت و هنر خوشم می‌آید. اما موقع نوشتن است که احساس زندگی می‌کنم.


منبع: گاردین

ترجمه‌ی پویان حسن‌آبادی