در رمانِ توفان برگ، دکترِ پیر که سرِ میز پرزرقوبرق و بورژواییِ شام نشسته، به خدمتکاری میگوید: «خانم، کمی علف بپزید و برایم بیاورید، مثل سوپ.» همه، جا میخورند. خدمتکار میپرسد: «چه جور علفی، دکتر؟!» دکتر میگوید: «علف معمولی، خانم، همان که الاغها میخورند.»
سوررئال است؟ برای گارسیا مارکز نه: «مردی در خانهام همین را گفت.»
مارکز معتقد است تفاوت فاکنر با او در این است که فاکنر چیزهای غریب را واقعیت جا میزند. گارسیا میگوید: «فاکنر از بعضی اتفاقات زندگی شگفتزده شده است، اما آنها را نه شگفتانگیز بلکه طوری نوشته که انگار هر روز اتفاق میافتند.»
گارسیا کمتر احساس شگفتی میکند. او میگوید: «در مکزیک سوررئالیسم در خیابانها جریان دارد. سوررئالیسم از واقعیت آمریکای لاتین بر میآید.»
حدود دو هفته قبل از این گفتوگو، خبرنگاری به گارسیا زنگ زده بود تا واکنش او به این حادثه در یک شهر کوچک کلمبیا را بپرسد: نزدیک ساعت ده صبح یک وانت جلوی مدرسهی کوچکی ایستاده، دو مرد از آن پیاده شدهاند و گفتهاند «برای میزوصندلیها آمدهایم.» هیچکس چیزی در این مورد نمیدانسته، اما مدیر مدرسه حرفشان را قبول میکند و راهشان میدهد، آنها هم میزوصندلیها را بار میزنند و میروند و مدت زیادی بعد از این اتفاق، تازه معلوم میشود که وانتیها دزد بودهاند.
گارسیا میگوید: «عادیست.»
او در ادامه ماجرای دیگری تعریف میکند: «یک روز در بارسلون، من و همسرم خوابیده بودیم که صدای زنگِ در آمد. در را باز کردم. مردِ پشت در گفت "برای تعمیر سیم اتو آمدهام". همسرم از روی تخت گفت "اتوی ما هیچ مشکلی ندارد". مرد پرسید "اینجا واحدِ شمارهی دو است؟" گفتم "نه، واحدِ دو بالای پلههاست". بعداً، وقتی همسرم اتو را به برق زد تا چیزی را اتو کند، اتو سوخت. این اتفاق برعکس بود. مرد قبل از آنکه بدانیم تعمیر لازم داریم آمده بود. مدام از اینجور اتفاقات میافتد. همسرم دیگر یادش رفته.»
گارسیا از قواعد سوررئالیسم خوشش میآید اما از خود سوررئالیستها نه. اگر بخواهد بینشان انتخاب کند، نقاشها را به شاعران ترجیح میدهد اما خود را شبیه هیچکدامشان نمیداند. آثار او بیش از آنکه بر روند نمادین یا بینظم اتفاقات متکی باشد که برای سوررئالیستها اهمیت دارد، بر مَثَلها سوار است. همچنین هدف او ملموس بودنِ نوشته است، نه مبهم بودن. اما باز هم یک کیفیت سوررئال در آثارش مشهود است: نمایش چیزهای نامعقول و غیرممکن بهعنوان واقعیت.
نُه سال پس از این مصاحبه، گارسیا مارکز برندهی جایزهی نوبل ادبیاتِ 1982 شد و سه سال بعد، رمان تحسینشدهی عشق در سالهای وبا را منتشر کرد.
منبع: The Atlantic
ترجمهی پویان حسنآبادی